بیا تا قدر یکدیگر بدانیم!

توی پیاده رو یک زن و مرد میانسال باهم میرفتند  

مرد با صدایی خاص بلند بلند با زن حرف میزد 

زن اما سرش فرو افتاده به رو برو خیره شده بود و میرفت 

نزدیکتر که شدم شنیدم که مرد انگار زن را نفرین میکرد با کلماتی نامشخص! 

مرد ناشنوا بود! 

زن هم! 

مرد که انگار از بی اعتنایی زن عصبانی تر شده بود محکم به شانه زن زد و با همان بیان خود گفت : بمیری! بمیری! 

زن همچنان میرفت! 

با خودم گفتم : اگر او بمیرد چه کسی حرف تو را خواهد فهمید؟!  

الکی میگم باور نکنی!

من فقط عاشق اینم حرف قلبت بدونم

الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم

من فقط عاشق اینم بگی از همه  بیزاری

دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم

اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم

من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام

کار و بار زندگی ام رو بذارم برای فردام

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام

بشینم یه گوشه دنج موهای تورو ببافم

عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم

حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینم

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم   اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم   اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم 

امروز توی جاده این ترانه دلنشین رو گوش میدادم خواستم با دوستان لذتش رو تقسیم کنم

 

لیوان کاغذی!

زن نگاهی به داخل کیسه پلاستیکی انداخت و تقریبا داد زد : من اینا رو نمیخوام هنوز نمیفهمی چی باید بخری؟!

مرد با لبخند کمرنگی گفت : اما وقتی زنگ زدم گفتی همونی که داره بگیرم . منم همین کار رو کردم!

زن اینبار در حالیکه پاشنه های پاش رو محکم به زمین میکوبید داد زد : من بگم! اصلا من بگم !تو خودت نباید فهم داشته باشی ؟! من اینارو جلو مهمونام نمیذارم!

مرد که رفته بود تا روی مبل بشینه دوباره برگشت و به طرف درب رفت . همانطور که میرفت گفت : میرم باز هم میگردم شاید بهترش رو پیدا کردم !

زن در حالیکه دهن کجی میکرد گفت : زودتر بیای که قبل از رسیدن دوستام بری پی کار خودت ! تا نیم ساعت دیگه مهمونام میان ! اههههههههه

مرد توی ماشین نشست خسته بود برف دوباره شروع شد ! به راه افتاد . سیگاری آتش زد و بطرف خیابان اصلی رفت به شاخه های درختان که پر از برف بودند نگاه میکرد ! توی مسیرش باید از کنار پارک بزرگ شهر میگذشت خیابان خیلی خلوت بود . نور زرد چراغهای پارک روی برف سفید منظره زیبایی بوجود آورده بود . از سرعتش کاست و توقف کرد .

زیپ کاپشنش را بالا کشید و از اتومبیل پیاده شد ! هوا سرد بود برف کم کم داشت شدید میشد . توی پارک تعداد کمی بودند که پیاده روی میکردند و بعضی هم میدویدند ( حتی در این هوا هم از ورزش دست بر نمیداشتند) دنبال نیمکتی میگشت که خشک باشه بالاخره بعد از دقایقی پیدا کرد نیمکتی که زیر انبوه شاخه های درخت بزرگی از برف در امان مانده بود ! نشست نیمکت سرد بود شاید سردتر از هوا !

 

سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت ! نیمساعت و شاید هم بیشتر گذشته بود . برای اینکه صدای  تلفن که مدام زنگ میزد اذیتش نکنه صداش رو قطع کرد!

گاهی کسی از جلوش عبور میکرد یکی میدوید یکی تند تند راه میرفت .

نیمکت شما خیس نیست میتونم بشینم؟ مرد بطرف صدا برگشت : خواهش میکنم  بفرمایید! زنی باریک اندام با لباسی تیره  کفشهای ورزشی و شال بافتنی ضخیم آرام گوشه نیمکت نشست .

مرد سیگار را به دست چپش داد تا دود کمتری بطرف زن برود ! زن داخل کیفش چیزهایی داشت که فورا سرگرم آنها شد !

دقایقی گذشت مرد چشمهایش را بسته بود .

بفرمایید ببخشید ها ا ا ا !

صدای زن بود .

مرد بطرف زن نگاه کرد : لیوان یکبار مصرف کاغذی روی نیمکت قرار داشت و زن از فلاسک باریک نقره ای رنگی داخل آن چایی میریخت .

لیوان که پر شد آهسته درب فلاسک را محکم کرد و آنرا داخل کیفش گذاشت و قوطی فلزی کوچکی از توی کیف بیرون آورد, بعد از اینکه درش رو باز کرد به طرف مرد تعارف کرد : بفرمایید .

مرد با تردید قوطی را نگاه کرد . سپس یک شکلات از داخلش برداشت : ممنون خیلی ممنون !

به لیوان یکبار مصرف کاغذی نگاه کرد از چایی بخار بر میخواست .

دقایقی گذشت . زن لیوان چایی اش را با هر دو دستش که دستکشپوش بودند گرفته بود و جرعه جرعه مینوشید .

مرد لیوان خودش را از روی نیمکت برداشت و بین دو دست روی پایش قرار داد و گفت : خیلی لطف کردید !

زن آهسته گفت : خواهش میکنم و بلا فاصله از جا برخواست کیفش را بدست گرفت و رو به مرد کرد : ممنون که اجازه دادید از نیمکتتون استفاده کنم ! خدا نگهدار !

مرد گفت : اختیار دارید ! سری خم کرد و گفت : از چایی هم خیلی ممنون !

زن در حالیکه بطرف سطل زباله میرفت تا لیوانش را دور بیندازد گفت : خواهش میکنم , خداحافظ!!

ساعتی گذشت مرد بطرف ماشین رفت که حالا تمامش رو برف پوشانده بود . داخل ماشین از بیرون سردتر بنظر میرسید . وقتی برف پاک کن آرام آرام برفها را از روی شیشه پاک میکرد مرد درب داشبورد را باز کرد و لیوان یکبار مصرف کاغذی را با دقت گوشه آن گذاشت و درب را بست !

به گوشی تلفنش نگاهی انداخت : پیامی به چشم میخورد : دوستام که رفتن زنگ میزنم ! گوشی را روی داشبورد پرت کرد و برای روشن کردن سیگارش فندک زد .

اتومبیل به آهستگی رو برفها به حرکت در آمد و دور شد !

چه جالب!

امشب نشستم و سوژه جدیدم رو به شکل یک داستان کوتاه نوشتم ! 

همینجا توی باکس بلاگ اسکای اما منتشر نشد و خود به خود حذف شد بارها با خودم فکر کرده بودم که یک جای دیگه تایپ کنم و بعد اینجا بیارم اما باز هم همینجا تایپ کردم ! 

خلاصه این شد که بعد از یکساعت و نیم نوشتن ! الان هیچی ندارم ! 

اگه عمری بود بعد ها مینویسم موضوع جالبی بود !

جر نزنید !

باشه قبول: هر کی تو بازی عشق جر زد
برای همیشه جریمه شود به ایستادن یک پایی
کنار دیوار خاطرات