سراسیمگی بلاتکلیف!

انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است!


البته باید توجه داشت که گوینده از کلمه "انسان" استفاده کرده یعنی آدمی که از مرحله حیوانی گذشته و به انسان تبدیل شده !

آدمی که از بند شکم و اطرافش رها شده ! فقط به آسودگی اش دلهره ندارد و از ترسها رهاست رهایی اش به هر شکل بوده مهم نیست این مهم است که به مرحله فکر رسیده باشد!

و نکته آخر اینکه فکر کردن را "بازی" نمیکند "به راستی" فکر میکند !

شیطان! آدم! تسلیم!

با "شیطان" هم داستان شدم , تا برابر هیچ" آدمی" , سر "تسلیم" فرود نیاورم!

خلاصه !

خلاصه...

واسه رفیقمون تصادفه رو با آب و تاب تعریف میکردیم و گفتیم که: آره زدُ قالپاق رو شکست ... همینجاش بودم که رسیدیم به ماشین !

رفیقمون گفت :اِاِاِاِاِ ببین چراغ خطر عقب رو هم که شکسته !

ما رو میگی !!! رفتم جلو دیدم راست میگه چراغ خطر هم که شکسته ؟! تو فکر بودم که این چجوری زده اینو شکسته که ما نفهمیدیم ؟! اون یکی  چراغ خطر هم که تَرَک تَرَک شده بود حسابی !!! ای بابا سِپر چرا اینجوری شده ؟؟!! یعنی چی ؟! واااااااااااااا !!! پلاک ماشین رو هم که عوض کرده ؟!! همه این بلاها رو تو همون یه هزارُمِ ثانیه آورد سرِ ماشینِ ما؟! پس جا داشته جای مریضخونه بِفرِستیمش مرده شور خونه ! خودمونم بریم "بالا"!!

آره جونم واسَت بگه  " الفِ قامتمون داشت می رفت میم بشه ! " که یهو دیدم پلاک ماشینِ پشتِ سری آشناست !

برگشتم و گفتم : غضنفر این که ماشینِ من نیست ! ماشینِ من اونه !!

رفیقمونم خودش گفت :آره راست میگی دیدم این یکی یه رنگِ دیگه است ! اما با خودم گفتم شاید اونم از عوارضِ تصادف بوده !

خلاصه ...

این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است!


روزهای سخت!

وقتی وارد روزهای سخت زندگی خود می شوید و از آن می گذرید به اطراف خود بنگرید :آنانکه هنوز کنار شما مانده اند دوستان واقعیتان هستند !

آسفالت !

از خانه قدیمی چیزی جز تکه زمینی خاکی باقی نمانده و در گوشه آن گودالی است , آثار ضربی ها یاد آور اینست که آنجا در زمانی دور زیر زمینیِ کوچکی بوده است !

یاد روزی افتادم که ظرفی غذا برای "فاطمه خانم" آنجا بردم ! "فاطمه خانم" پیرزنی بود نابینا که با شوهرش "اوستا مَمَد" آنجا زندگی میکردند یک زیر زمین بسیار کوچک و تاریک وقتی صدایش زدم کورمال کورمال از تاریکی بیرون آمد و با دستان لرزانش ظرف را گرفت و با صدایی خفه "دعایم " کرد و من دوان دوان از آنجا گریختم ! توی دلم میگفتم خب او نابیناست و به آن تاریکی عادت دارد اما "اوستا مَمَد" چی؟! او که بیناست !

"اوستا مَمَد" نقاش ساختمان بود ؛ معتاد هم بود , "فاطمه خانم" زنش هم معتاد بود ؛ بچه ای نداشتند ! در همان افکار کودکی ام گاهی با خودم میگفتم : خب اینها برای چی و به چه امیدی زنده اند؟!  بعدها نمیدانم  دانشجو بودم یا سرباز که بعد از مدتی به خانه برگشته بودم و یکی از اخبار مرگ "اوستا مَمَد" بود !که همسایه ها به خاک سپرده بودندش و مراسم کوچکی هم برایش برگزار کرده بودند و بعد از آن چند سالی "فاطمه خانم" تنها زندگی میکرد با کمک اهالیِ محل ! و عاقبت یکروز او هم مرد ! اینبار هم من نبودم و نمیدانم کجا مرد؟! توی همان زیر زمینیِ نمور یا نه؟!

مدتها بعد روزی صحبت "اوستا مَمَد"  و "فاطمه خانم" پیش آمد و کسی داستان زندگی آنها را گفت که ما نمیدانستیم : اینکه "فاطمه خانم " شوهری داشته و بچه هایی و "اوستا مَمَد" هم زنی و فرزندی و در شهر کوچکی زندگی میکرده اند و روزی این دو عاشق هم میشوند و هر کدام خانواده خود را رها کرده و جدا میشوند و ازدواج میکنند و برای گریز از حرف مردم به مشهد می آیند و بعد از مدتی ناگهان آبله همه گیر میشود و "فاطمه خانم" را بیمار و آبله رو و نابینا میکند! "اوستامَمَد " اینبار احساس میکند که این نتیجه ظلمی بوده که او و "فاطمه خانم" در حق خانواده هایشان کرده بودند پس "فاطمه خانم" را رها نمیکند و با او میماند تا آخر عمر !

آنکسی که این را تعریف میکرد آخر داستان آهی کشید و گفت : از مکافاتِ عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو!

و حالا اگر کمی دیگر خاک بریزند گودال کاملا پوشانیده میشود , بعد هم کمی شن میریزند و  آسفالت تمام خاطرات آنها را کاملا محو میکند ! همین و تمام !