پیاله و سبو!

بردار  پیاله  و  سبو  ای  دل جو

برگرد بگرد سبزه زار و لب  جو

کاین  چرخ  بسی  قد  بتان  مهرو

صـد بار پیاله کرد و صـد بار سبو 

 

زان کوزه می که نیست دروی ضرری

پر  کن  قدحی  بخور به  من  ده  دگری

زان پیش تر ای پسر که  در  رهگذری

خاک  من  و  تو  کوزه  کند  کوزه گری

تو به کدام یکی غذا میدهی؟

سرخپوست پیری نوه خردسالش رو اینگونه اندرز میداد : در وجود هر انسانی همیشه دو گرگ با هم در ستیزند یکی از دو گرگ نماد بدیهاست بدیهایی همچون حسد,بخل,دروغ,خودخواهی و تکبر! و گرگ دیگر نماد نیکیهاست همانند عشق , امید, حقیقت و مهربانی!

نوه خردسال پرسید: یعنی در وجود من نیز دو گرگ می ستیزند؟ پیر پاسخ داد : آری فرزندم همیشه در جنگ هستند بدون درنگ!

کودک سرخپوست پرسید: و از دو گرگی که در وجود من همیشه در حال جنگیدن هستند کدام یک در پایان پیروز است؟

سرخپوست پیر لبخندی زد و گفت: آن گرگی که تو به آن غذا میدهی پیروز خواهد بود!  

و اما صحرا!

اینجا جائیست 

که صدای نفست با آهنگ قلبت در هم می آمیزد 

و باد با تو سخن میگوید 

گرمای نفس خدا را حس میکنی  

سبز اینجا سبز سبز است و آبیش خیلی آبی  

همه چیز واقعیست! 

عطش واقعیست! 

گرما واقعیست! 

دوستی واقعیست! 

آب هم واقعیست 

مپندار باشد ز نا بخردی

درخشان کویر بنام ایزدی

که باشد شکوه خداوندگار

زداید ز اندیشه گرد و غبار

همین که فکرمی برای من بسه!

 

... 

تماشای تو عین آرامشه  

تو زیباترین آرزوی منی... 

... 

همین عادت با تو بودن   

یه روز  اگه بی تو باشم منو میکشه...