بزم!

زخمه ای به ساز و پکی به سیگارش زد , گوشی تار را با دقت زیاد کمی چرخاند ,سه تار هنوز ناکوک بود, مثل خودش! حالش حال و دلش آرام نبود! هر چند سالهاست  که آرام نبوده  اما  امروز نا آرامتر بود!

روی ایوان باغ نشسته بود باغی مصفا با درختانی بزرگ,بوته های گل فراوان , با تاکهای تناور خفته بر داربستهای طولانی که خوشه های دانه درشت انگورهای سیاهشان گله به گله آویخته و از دور نمایان بود . سه تار کوک نمیشد صدای تارها در گوشش طنین نا آشنا داشت! دلش سرد بود!

تا غروب هنوز ساعاتی مانده , روزهای پایان تابستان بود . تنبک نواز و نی زن هم روی ایوان آمدند آرام با هم حرف میزدند.

پکی دیگر به سیگارش زد و تابی دیگر به گوشی سه تار داد چشمش به دست خودش بود که زخمه را به تارها میسائید , مچی که اکنون قوی بود و محکم روزگاری نازک بود و شکستنی روزی که دستانش از سرما سرخ بودند . آستین کوتاه ژاکت ژنده اش به گرم کردن مچهای رنجورش قد نمیدادند. همانروزیکه پدر با نیشخند پولهایی را که بابت گاو شیرده شان از دلال گرفته بود و میشمرد و مادر آرام اشک میریخت.

صدای تار هنوز ناکوک به نظرش میرسید گاهی صدای تنبک و نی را میشنید اما حواسش فقط به ساز خودش بود.

کسی استکانی چای پیش دستش گذاشت! دست برد و استکان را برداشت !

روزی که استکان از دست پیر مادر جوانش رها شد در نظرش آمد مادر که رخت میشست تا او درس بخواند تا مردی شود ! او که دیگر پدر نداشت ! پدر که رفته بود پی زندگی خودش!

جرعه ای چای ! پکی به سیگار و زخمه ای به تار! همهمه دور و برش را میشنید و نمیشنید ! سه تار باید کوک باشد تا بزم نی و تنبک و سه تار بزم باشد !

صدای تنبک که تنبکی میخواست خودش را با سه تار همنوا کند ! انگار فکر میکرد کوک است نمیدانست نیست! تنبکی چیره دست ساز زنی است با تار ناکوک هم کوک بود!

تق تق تتق تق آوای تنبک یادش آورد از روزی که رویا نیشخندی به مادرش زد و با ناخنهای بلندش لبه پنجره زد تق تق تتق تق : اینه مادرت پیرزن خوبی بنظر میاد دوسش دارم اما میدونی خب خونواده ما ... ببین بعضی چیزا دیگه واقعا قدیمی شده! و یادش آمد که زیر لب با خودش گفته بود : آره یکیش معرفت!

تق تق تتق تق : به به توی عروسیش سنگ تموم گذاشته بودن چه بساطی بود و چه بریز و بپاشی بابای رویا حسابی خوشحال بود دامادش آقای مهندس بود! اما اونجا هم دلش یک دل نبود مادرش رو خونه تنها گذاشته بود : مادر یه مهمونی خودمونی دارن خیلی بند خدا پیغمبر نیستن راحت نیستی ها! و مادر با قطره اشکی برایش آرزوی خوشبختی کرد : هنوز خالهای قهوه ای روی پوست چروکیده دستهای مادر رو به یاد داشت که کفشهای ورنیه دامادیش رو جلو پاش جفت میکرد ! با آن آستین چروکیده و مندرس آبی رنگش ! آه نی زن چه خوب میزنی ! وقتش بود! از پس پرده اشک سه تار هزار تا تار داشت !

هنوز تار ناکوک بود انگار!

زخمه ها را کم کرد تا نی نواز بزند ! دلش گریه میخواست ! سرش پایین بود توی جمع کسی به چشمهای او کاری نداشت ! بزن نی زن! بریز ای اشک!

پولی که از سه تار زدن توی بزمها و محفل ها گیرش میومد زندگیش رو میچرخوند اما بیشتر بخاطر خود ساز زدن بود که ساز میزد!

زخمه ای به تار زد! رینگگگگگگگگ! رویا ! چمدونش روی تختخواب باز بود: ببین من دیگه باید از این مملکت برم, خسته شدم ! تا حالا شده خسته بشی؟!

باز زیر لب گفت : آره از این زندگی! کلا از زندگی!

روزی که اخطاریه به دستش رسید فهمید که رویا خیلی خسته بوده ! وقتی همه چیزش رو هم ازش گرفته!

بعد که فهمید از مملکت هم نرفته و سرش اینطرف و اونطرف گرم شده باز زیر لب گفت : حالا فهمیدم از چی خسته شده بود!

زخمه ها رو تند و تند تر کرد! صدای تنبک و نی کم کم محو شد! صداها همه خاموش شد ! همهمه, صدای جرینگ و جرینگ لیوانها و استکانها و پیاله ها همه قطع شد : همچنانکه سه تار را مینواخت نگاهی به جمعیت کرد همه سر تکان میدادند ! همه محو بودند : فکر نمیکرد ! دل به دست فرمان میداد و انگشتان زخمه را میفشردند !

تا اینکه زخمه هم کم آورد ! رهایش کرد ! حرف شد حرف دل و ناخن و سیم! دستها هماهنگ با هم روی سه تار میرقصیدند و تنها چیزی که در نیمه شب باغ , حیات داشت انگار! نوای سه تار او بود !دیگر چشمها همه به سه تار او دوخته بود!

باز یادش آمد : اعتیادش را فهمیده بودند و شب نشینی هایش با می و مطرب لو رفته بود! بیکارش که کردند از آن سوی سفره قدم اینسو گذاشت !

نی نوازشان گفته بود : تو که برای دل خودت میزنی و محشر میزنی! بیا در بزمهای ما هم برای دل خودت بزن ! ما با تو همنوا میشویم!

خب از گرسنه ماندن لا اقل بهتر بود ! پس آمده بود ! چند سال بود؟! روزها و سالها را گم کرده بود !

مچش دیگر توان نداشت وقتی نی زن دم کوچکی به  نی داد ! نگاهی به سه تار انداخت قطره خونی که از ناخنهای شکسته تراوش میکرد سینه سه تار را سرخ کرد مثل همیشه! آخرین تار را کشید و رها کرد !

به به, به به, آفرین ,ناز شستت ! دمت گرم ! جماعت بزم نشین همیشه اینطور از پنجه اش تقدیر میکردند!

نی زن آرام سر کنار گوشش آورد: عاشق . رقاصه داره میاد اگه میخوای توی باغ خستگی در کنی یا علی! و دستی آرام به شانه اش سایید!

آهسته از جا برخواست سه تار خونین را چون عزیزی در آغوش کشید و رفت ! از لبه ایوان که پا بر پله میگذاشت: رویا را شناخت که با لباسی از تور و ساتن از پله ها بالا می آمد تا رقاصی کند ! شاید رویا هم او را شناخت ! البته اگر حالاشناخته شدنی بود!

همیشه اینطور بود طبق یک قرار دلساخته بین دل او و دل نی نواز ! تا او از بزم دور نمیشد آهنگ طرب و لهو را شروع نمیکردند ! پس به احترامشان تند تر رفت ! رفت تا در گوشه ای از شب باغ زیر نور مهتاب سیگار دیگری آتش بزند !  

 

گوشی: پیچهای انتهای دسته سه تار که تارها را شل و سفت میکنند. 

زخمه : قطعه ای فلزی استخوانی یا پلاستیکی برای ساییدن روی تارها و نواختن سه تار!

           

 

جبر!

هیچوقت کسی را به هیچ کاری یا چیزی مجبور نکن ! چون شاید دستش آنکار را انجام دهد یا آن چیز را بپذیرد اما وقتی دلش آنرا نمیخواهد عاقبت روزی پشیمانت خواهد کرد آنقدر که دیگر سودی ندارد بگذار بخواهند  نگو باید بخواهند!

نفرت!

وقتی از کسی یا چیزی متنفر باشی مثل اینه که وسط ذهنت یک زگیل در اومده که هی چشمت بهش می افته و هر چی تنفرت بیشتر بشه اون زگیله درشت تر و درشت تر میشه! تا جاییکه تمام افق دیدت رو پر میکنه! خب حالا خود دانی میخواهی نفرت داشته باش میخواهی نداشته باش

دوست داشتن!

یک مطلبی میخوندم که نویسنده گویی با خدا درد و دل کرده بود و خدا متعجب بود از دست بشر که چرا فکر میکنه دیگران باید دوستش داشته باشند! 

اینکه آدمیزاد توقع داره دیگران دوستش داشته باشند و اگه نداشته باشند به زمین و زمون بد میگه! 

و همین آدمیزاد وقتی دیگری یا دیگران دوستش دارند حالا به هر دلیلی زود خودش رو گم میکنه و توقعش بالاتر میره! 

فکر میکردم که فقط خودم از این خاصیت بشر دو پا متعجبم ! 

نگو خدا هم از کار مخلوق خودش در عجبه!

صبر

گاهی یک اتفاق به ظاهر بد در زندگیه آدم باعث تحولی بسیار خوشایند در زندگی میشه پس کمی صبور بودن خوبه!