حیران!

حیرانم در کار خدا که آنچه او آفریده زیباست یا چشم ما را چنان آفریده که زیبا ببیندشان! 

 

 

 

 

 


خشم طبیعت!

  

پدیده ای زیبا حاصل از برخورد تنوره دود وغبار  آتشفشانی با ابرهای بارانی در کشور شیلی

سپیده دمی به رنگ غروب!

شهری که رنگ سپیده اش به سرخی غروب است

روزهایی که با دلشوره آغاز و با دل آشوبه پایان می یابد

آدمکهایی که همگی , با هم تنهایند .

لبخندهایی که اشکت را در می آورد و اشکهایی که به خنده ات می اندازند

دستهای سرد دراز شده به سویت دراندیشه ناخنک زدن به اندک گرمیه دلت !

نگاههای بغض آلودی که نفست را به شماره می اندازند !

به کجا چنین شتابانیم

از نیکی چه بد دیده بودیم؟!

نادر و سیمین : جدایی

جدایی نادر از سیمین یا بلعکس ! 

چیز مهمی نیست این جدایی  

آنچه در این فیلم به نظر من رسید شرایطی بود که باعث شد همه در عین اینکه تقصیری نداشتند گناهکار باشند ! همه بدون اینکه بخواهند باید راست نمیگفتند ! شرایط غیر قابل گریز ! گاه خفقان آور ! همه در عین اینکه حق دارند حق هم ندارند ! فیلم ساده است ولی بسیار پیچیده ! 

بازیها روان و انگار زندگی است !  

کارگردان چنان فیلم را در دست گرفته که حضورش حس نشود ! 

فیلمی که به چند بار دیدنش می ارزد ! همین !  

 

سیمین ابتدای فیلم توی دادگاه خانواده به نادر میگه :" بابات آلزایمر داره حتی تو رو نمیشناسه " و نادر لبخند تلخی میزنه و میگه :" اما من که اون رو میشناسم " .این در حالیه که بابا سیمین رو میشناسه و به اسم صداش میزنه , دستش رو میگیره تا نگذاره اون بره . اما سیمین رفت چون خودش رو محق میدانست که باید اجازه داشته باشه از این مملکت بره ! نادر با غرور از او نخواست که بمونه ! اون فکر میکرد چون از پدر خودش نگهداری میکنه پس حق با اوست ! هر شخصیت فیلم خودش خودش رو قضاوت میکرد و به نفع خودش رای میداد.