ماجرا از این قرار است که زمان آقا نجفی اصفهانی در اصفهان خشکسالی شد و به قدری برف و باران نبارید که حتی رودخانه زاینده رود هم خشک شد و مردم از نبود آب وحشتزده شدند همه آخوندها روی منبرها عربده سر دادند که : بعلهههه چون مردم کفر گفتند و مشروطه میخواهند و برعلیه خدا و پیامبر و اولیالامر که روحانیون و شاه هستند قیام کردند خدا هم قهرش گرفته و خشکسالی شده و راهی نیست ، مگر توبه و انابه ، و دست به دامان حضرت ایتالله نجفی و الباقی روحانیون شدن برای استغفار! القصه خیل عظیمی از مردم راه افتادند به سوی بیت آیت الله و پس از چند روزی گریه و التماس آقا عنایت فرمودند و به مردم اعلام کردند که روز جمعه ، در مسجد شاه نماز باران خواهند خواند . در روز موعود ، دهها هزار مردم از اصفهان و شهرهای اطراف خودشان را به مسجدشاه رساندند تا نماز باران بخوانند . نمازباران در میان شور و شوق و گریه و زاری و استغاثه مردم خوانده شد و پس از اینکه نماز تمام شد حاجاقا نجفی از محراب خارج شد تا در میان خیل عظیم محافظانش به منزل برود ، که به یکباره حسن شُلی با دست و پا زدن و کلی کتک خوردن خودش را به حاجاقا نجفی رساند ، و به حاجاقا گفت عبات رو بده به من ! آنقدر اصرار کرد تا آقا نجفی عبای خودرا از رو شانههایش برداشت و به حسن شُلی داد. حالا چرا به حسنآقای داستان ما میگفتن حسنشُلی ؟چون حسن آقا شرابخوار قهاری بود , همیشه مست ، و همه مردم هم میدانستند ، اما همچنان دوستش نیز داشتند . بخاطر همین هم به او شُلیه میگفتند چون در بیشتر مواقع مست بود ( دائم الخمر بوده) القصه ، حسنعبای حاج آقا نجفی را زیر بغل زد و به سرعت از مسجد زد بیرون! یکماهی از نمازباران گذشت و یک قطره باران و یا یک دانه برف از آسمان نیامد . دقیقاً ۱ ماه که گذشت ، حسن شلی رفت وسط بازار و با صدای بلند گفت : آیییییی مِلِت ، این عَبایه که دستی مَنِس ، عبای آقا نجفیس که خودم ازش اِستِدَم و هَمِیدونم دیدیند حالا برای تبرکی هرکی بیشتِر بِخِرِد ، میدم بِش , خلاصه کسبه هم ریختن بیرون و یکی ۵ و یکی ۱۰ و ...تا بالاخره عبا رو به قیمت ۱۲۰ تومن فروخت ! سپس پولا رو برداشت و یه راست رفت وسط بازار مال فروشا و یه گوسفند نر پرواری گردنکلفت خرید و بعدش تمام رفقا و عرقخورای اصفهان رو دعوت کرد که جمعه همگی برن کوه صفه ، پا چشمه خاچیک ناهار . خودش به همه میگفت میخایم بریم دعا کنیم که بارون بیادمثل توپ تو اصفهان پیچید که حسن شلی با پول عبای آقا نجفی ، رفیقاش رو دعوت کرده به عرقخوری و ناهار . روز موعود رفقا همگی رفتند و قبل از شروع خوردن, حسن شلیه گفت : بِچا ، صبر کونین . و ادامه داد که :
بچا ، من عبای اقا نجفی رو فروختم به ۱2۰ تومن ، پول گوسفند و عرقا و شرابا و میوهها و ذغال و ... همش روی هم شد ۴۵ تومن . الباقی پولارو خیرات کردم بین فقرا و الانه حسن مثل قبل هیچی ندارِِد . چون نیمیشِد با جیبی پری پول ، از خدا چیز خواست . آ حالا دستاتونو بیارین بالا !
همه دستاشون رو میارن بالا و حسن میگه :
خدایا ، تمومی بندههای خوبت ، یک ماهی پیش ازِت بارون خواستند و ندادی بِشِشون .
حالا مارو هم که داری میبینی ، با پولی لباسی آدم خوبا این سفره رو که میبینی انداختیم و ازتم ممنونیم که این همه نعمت به ما دادی ! در مورد بارون هم بایِد بِگَم که ما آدِم خوبا نیستیم ، اصلَندَم نه پیشی خودت آبرو داریم نه پیشی بندههات . اما بنده هات که هستیم ، رحم به بندههای خودت بوکون .
اون روز به خوبی و خوشی و بازی و کباب خوری و نوشیدن شراب گذشت .
عصر ، رفقا خراشون رو سوار شدن که برگردن به شهر ، به شهادت همه کسانی که این واقعه رو تعریف کردن ، همچین که حسن و رفقاش رسیدن به سرازیری هزارجریب ، چنان بارندگیی شروع شد که تا حسن شُلی و رفقاش رسیدن به پایین خیابان (دروازه شیراز امروزی) آب در تمام کوچههای شهر راه افتاده بود و این باران بی وقفه به مدت ۵ روز بارید بطوری که مردم نگران شدن که نکنه سیل بیاد .
در اصفهان پیچید که آقانجفی با این همه ادعا خدا روش رو نگرفت ، اما تمام عنایتش رو به حسن شلی و رفقاش کرد .
۵ روز گذشت و باران تمام شد ، اولین اشعه خورشید که تابید ، آدمهای آقا نجفی اومدن در خونه حسن و حسن شُلی رو با کتک و پسگردنی بردن پیش آقا نجفی .
آقا نجفی وقتی حسن رو میبینه بهش میگه ، مرتیکه ، آبروی اسلام رو میبری ؟ شرب خمر تو روز روشن ! در ملاء عام شرب خمر میکنی ؟
و همونجا میده حسن رو به جرم شرب خمر ۸۰ ضربه شلاق میزنن و ولش میکنند .
داستان حسن شلی رو هیچجا ننوشتن ، مگر زندهیاد مکرم اصفهانی!
حسن و حسنها در تاریخ ایران همیشه فراموش میشوند!
تاریخ شفاهی ایران ، تاریخ سینه به سینه