گلهای نرگس !

هوا حسابی سرد بود !

سر چهارراه !

چشمش به پسرک گلفروش افتاد در یک دست چند دسته نرگس و در دیگری یک بغل رز سپید از این ماشین به آن یکی میرفت و تعارف میکرد !

شیشه را پایین آورد پسرک گویی میدانست هر که اینجا شیشه را پایین میکشد خواهان گل است جلو دوید و دسته های نرگس را پیش آورد !

از پسرک پرسید : نرگسها تازه است ؟ پسرک : بعله ببین چه عطری داره !

نرگسها سرما خورده  و کمی پلاسیده بودند ! دست پسرک سرخ سرخ بود ! سرما کار خودش را میکند !

به پسرک گفت : یک دسته خوبش رو بده !

پسرک گفت: همه اش خوبه ! اینها خیلی بود همه اش هم خوب بود فقط اینهاش مونده!

با خودش گفت : چه خوب پس آنها که از تو گل میخرند هنوز زیادند !

دسته گل نرگس رو داشبورد ماشین لم داده بود و رایحه خوشی می پراکند ! جایش گرم بود ! آسوده هنر نمایی میکرد !

اما پسرک هنوز توی سرما لا به لای ماشینها از این سو به آنسو میرفت !


بر آنم که زندگی کنم!

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بی ثمرنماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهاده ام
و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرده ام

مارگوت بیکل



برگردان : احمد شاملو

دکلمه شعر با صدای احمد شاملو



تا بوده ظاهرا همین بوده !

دروغ هم مثل خیلی دیگر از احتیاجات روزمره اجتماع ما انواع و اقسام دارد نوع اول دروغ این است که: من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. ولی شما نمی دانید که من دروغ می گویم این یک دروغ طبیعی است که در همه ی کشورها هم همینطور است نوع دوم دروغ این است که: من دروغ می گویم.من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم این دروغ هم باز قابل هضم است نوع سوم دروغ این است که: من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم. من هم می دانم که شما هم می دانید که من دروغ میگویم !!! این احمقانه ترین نوع دروغ است. دروغی که همه می دانند و کسی را فریب نمی دهد و فقط گوینده را مفتضح می کند و مردم را عصبانی :ولی ازاین نوع دروغ مفتضحانه تر و احمقانه تر هم وجود دارد نوع چهارم دروغ این است که: من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم. من هم می دانم که شما می دانید که من دروغ می گویم. شما هم می دانید که من هم می دانم که شما هم می دانید که من دروغ می گویم !!!! امروزه درکشور ما در اغلب زمینه ها این نوع دروغ رایج شده و هر که را در این رشته از دروغ بیشتر دست داشته باشد استادتر و سیاستمدارتر می شناسند

* در شماره 9 مجله هفتگی *توفیق* درسال *1350* آقای *دکتر عباس توفیق* مطلبی درباره دروغ در بخش ته مقاله نوشته بود که عینا در بالا نقل شد! به نام انواع دروغ !

 

شده تا به حال؟!

شده هدفی داشته باشی و بسیار تلاش کنی اما هر چه تلاش کنی به جایی نرسی؟! انگار در بیابانی ریگزاری بدوی و بدوی اما ناگه ببینی نمیدانی به کجا روانه ای؟! گرما مجال اندیشیدن را از تو بستاند ! زانوانت ناتوان شوند ! زبان چون سنگی داغ در دهانت ! فریادت از گلویی سوزان به هیچ جایی نرسد ! بر زمین که مینشینی فقط گرمی ریگ و شن بیابان است و صدای خس خس سینه ات !

گاهی جیغ پرنده ای که شاید لاشخوری باشد مترصد تو! و سوسمارکانی که چشمان ابله اشان را گاه به سویت میچرخانند و در سایه کوچکی می لمند و خوشند چه شاید خود را در بهشت می انگارند . احمقانی که چاله آبی ندیده اند و نظر یه صادر میکنند برای اقیانوس !

و تو دیگر خسته ای !

تو که از داغی خورشید هراسان به هر سو دویده بودی تا سر پناهی بیابی ! ناگهان بیخیال همه چیز میشوی ! خودت را رها میکنی در آغوش ریگ بیابان ! خب چه خواهد شد اول و آخر همین است ! وقتی دراز به دراز رخ به رخ خورشید شدی و چشمکی نثارش کردی که : خب هر چه زور داری بزن کبابمان کن تا خنک شوی قدری !که از اول خلقت مشغول سوختنی طفلک!

و همان جا فراموشش میکنی!و دیگر سرما و گرما برایت بی معنی میشود ! آنجا که خونت در حال به جوش آمدنی است که از فرط نگرانی نیست ! قرار است به جوش بیاید تا خشک شود !

و تو در خلسه ای خوش منتظری تا خشک شود ! شد که شد ! خدا را چه دیدی  خدا را میشناسم گاه از چنته کهنه اش چیزها به در می آورد که هر کسی باشد چارشاخ میماند !

نخودی بودن هم در این دنیای وانفسا عالمی دارد ! وقتی دویده ای و به خط پایان رسیده ای له له تو با آنکه اول شده و آنکه آخر شده همگی یکسان است ! به همگی هم آب میدهند ! ما مدال نخواستیم !

دراز بکش و لذت ببر ! خدا را چه دیدی؟!

اینها برای کیست؟!

هر چه بیشتر گوش میکنی کمتر میفهمی !

صدای گوشخراش آنرا که مداحش نامیده اند و آنچه میخواند هر چیز هست جز مدح! الفاظی نامفهوم با ریتمهایی آشنا که در pmc  و بقیه جاهایی که خوبیت ندارد ببینیشان شنیده ای و حالا اینجا تکرار میشوند البته ریتمشان را میگویم !

صدا را بلندگوهای قلدری پخش میکنند که وصل شده اند به آمپلی فایرهای قوی ! اکو هم سنگ تمام گذاشته ! اگر در شعاع کمتر از یک متر بلندگو قرار بگیری خطری جدی برای پرده گوشهایت بوجود آورده ای ! به لطف تکنولوژی LCD و LEDها هم راه یافته اند به این داربستهای سیاه ! به به ! چه آشناست این آقای عرق کرده توی تصویر که اینقدر هیجان زده فریاد میکشد ! توی آن کلیپ گوشی موبایل خیلی آرامتر بود ! فارغ البال لم داده و مشغول به وافور بود و با آن خواهر گیسو پریشان که بعد ها گفته بود متعه اش نموده بوده گپ میزد ! بگذریم مگه ما فضولیم؟! ما آمدیم به حکم شغلمان چیزی بپرسیم کاغذی بنویسیم و شرمان را کم کنیم ! این داربست از آن داربست های رو کم کنی است یعنی حسابی به قول یکی از چای ریزهایش با کلاس است ! چایشان را توی استکانهای کمر باریک و نعلبکیهای ناصری سرو میکردند " آقا تو این چن شب هشصد هزار پول استکان نعلبکی دادیم واسه کلاسش" حالا ما کار نداریم که استکان دهن زده رو میریزن تو کاسه آب در میارن میبرن برای نفر بعدی !

جوونهای سیاهپوش با سینیهای چای وسط خیابان ! همان خیابانی که به لطف شعور بی حد رانندگان عزیز خط سفید وسطش جایش را به نرده های بلند آهنین داده ! تا این یکی به راه آن یکی تجاوز نکند !

همین خیابان تنگ را هم گرفته اند ! تا چای بدهند ! 50 متر بالاتر داربستی دیگر با لیوانهای یکبار مصرف شیر ! خورده اند و رها کرده اند ! آنطرفتر کاسه های عدسی ! آنجا شله زرد ! اینطرف شیر برنج ! کمی آنطرفتر فرنی ! همه اینها میمانند برای رفتگر بیچاره که بیصدا جمعشان کند !

دیوارهای کاهگلی که ساخته اند و سد معبر کرده اند را خودشان جمع میکنند !

دنبال متولی یکی از داربستها میگشتم که پرسشی بپرسم ! گفتند حاج آقا داخل حسینیه اشان تشریف دارند ! حاج آقا آن بالا سیاهپوش با چشمان سرخ نشسته در حلقه اذناب چشم به فرش دوخت وقتی از پاسخ به پرسشم بازماند که مجوزی را که باید, نداشت ! سر بالا آورد و به لحن آشنای خودشان غرید :" سه شبه نخوابیدم دنبال یکی میگردم پاچه اش رو بگیرم اساسی !" اذناب چنان سری تکانیدند که گویی حاج آقا سه شب بر تارک برجکی پاسداری از مرز مملکت میکرده ! پرسیدم : چرا بیدار بودی ؟! چشم درانید که : " به عشق بی بی ... به خاطر آقا...! گفتم : پس چرا دنبال پاچه ای که بگیری؟! و او باز هم از پاسخ باز ماند !