خیلی زود!

هیچ‌وقت راجع به خودت زیاد حرف نزن
چون خیلی زود گندش در می‌آید!

میلان کوندرا

پیرزن!

پیرزنی قوز کرده با چادری که از کهنگیِ بسیار نمیدانی چه رنگی داشته و چه نقشی ! به سختی خود را سر پا نگه داشته ! کارتِ عابر بانکی در دست دارد و آن یکی دستش هم سبدی پلاستیکی که روزگاری قرمز بوده و حالا بیشتر زرد میزند ! به دستگیره سبدش پارچه پیچیده تا دستش را اذیت نکند !دستی که انگشتانی به هم پیچیده دارد با ناخنهایی پر از تَرَک ! تیره با پوستی زمخت که حکایت از سالها کار و کار و کار میکند و حالا میلرزد و میلرزد و میلرزد !

پیرزن قامتی خمیده دارد به زحمت سرش را بالا گرفته و تک تکِ عابرین را نگاه میکند لچکی سفید و تمیز به سر دارد و از کنارِ صورتِ استخوانی اش  تارهای حنایی رنگ گیسوانش سرک میکشند !

چشم به چشمِ من که شد با همان دستی که  کارتِ عابر بانکش را میفشرد اشاره کرد تا بایستم !

بی مقدمه گفت : داغت را نبینم جوان! بیا مادر! یارانه ام را بگیر !نمیتوانم ! کسی را هم ندارم !خدا اجرت بدهد !

کارت و کاغذی کهنه که رمزِ کارت را با اعداد درشت روی آن نوشته اند به دستم داد !

کارتش رمز جالبی داشت :

1357

کاغذباد!

راستش خودم هم دیگه داشت یادم میرفت !

که یکی از سرگرمیهای ما توی روزهای گرم تابستونِ مشهد "کاغذ باد" هوا کردن بود ! "کاغذباد" یا به قول غیر مشهدیها "بادبادک" رو بیشتر خودمون میساختیم که ساختنش هم به نوعی آیین خاصی داشت اول باید وسایل مورد نیاز رو فراهم میکردیم :

_ کاغذ که ممکن بود "کاغذ کادو"(همون کاغذهای نقش دار که برای بسته بندی هدیه یا "کادو" استفاده میشد و میشه) یا "کاغذ گراف" (همون کاغذهای قهوه ایِ کم رنگ که راه راهِ قهوه ایِ پر رنگ داره و برای  الگوی خیاطی بکار میره) یا حتی روزنامه باشه!

_"لوخ" لوخ خودش ماجرایی داره این لوخ ازهمون نِی هایی است که در بافت پرده های حصیری بکار میره و ما توی مشهد به اونها "لوخ" میگیم ! با توجه به اینکه هیچ جایی "لوخ" بفروش نمیرسید ما سازندگانِ "کاغذباد" باید منبعِ "لوخ" میداشتیم و منبعِ لوخ هم همیشه یک پرده حصیری بود که باید بهش دستبَرد میزدیم بیشتر سعی میکردیم "لوخ"های  با قطرمتوسط که بندهم نداشته باشند رو انتخاب کنیم و هم اینکه "لوخ"ها رو یکی در میون از پرده حصیری بیرون میکشیدیم که تابلو نشه! در غیر اینصورت پرده حصیری به سرعت داغون میشد !

_ سریش :پودر قهوه ای رنگی که بقالی و عطاریها داشتند یک یا نیم سیر میخریدیم ، فروشنده اون رو توی قیفِ کاغذی میریخت ، لبه های قیف رو میپیچید و به دستمان میداد !

_نخ هم لازم داشتیم که از جعبه خیاطی مادرمان کِش میرفتیم نخهای قرقره بهتر بودند محکم و قوی بودند یادم میاد نخهای سیگاری اصلا طرفدار نداشتند برای "کاغذباد" هوا کردن!  

بدنه اصلیِ "کاغذباد" لوزی شکل بود!

لوخ رو باید از وسط به شکلِ طولی برش میزدیم تا بتونیم روی کاغذ بچسبانیمش ! اینکار رو با چاقوی میوه خوری میکردیم لوخهای برش خورده رو به شکل ضربدری روی "وتر های " کاغذ لوزی میچسباندیم برای چسباندن از محلول سریش (حاصل از حل کردن سریش در آب) استفاده میکردیم !دوسرِ لوخِ کوتاه تر رو به وسیله نخ بسته و به هم نزدیک میکردیم تا لوخ انحنا پیدا کنه اینکار باعث میشد "کاغذباد" بهتر بالا بره !

گوشواره و دنباله رو هم با استفاده از حلقه هایی که از اضافاتِ کاغذ به دست می آمد میساختیم سعی میکردیم سبک باشه !

نخِ مهارِ "کاغذ باد" رو با ید دقیقا به وسطِ "کاغذباد" میبستیم بای این کار به هر گوشه لوزی یک نخ میبستیم و سپس انتهای چهار نخ رو طوری گره میزدیم که گره در وسطِ "کاغذباد" قرار بگیره نخِ نگهدارنده "کاغذ باد" رو در آخر به این گره میبستیم !به این حالتِ بستن نخ "میزون" یا همان "میزان" میگفتیم که در هوا رفتنِ "کاغذباد"نقشِ اساسی داشت!

بلافاصله روی بام میرفتیم یکنفر "کاغذ باد" رو بالای سرش نگه میداشت در حالیکه رو به باد ایستاده بود و خلبانِ "کاغذ باد" هم ئر فاصله ده – دوازده متری او می ایستاد و نخ رو میکشید و منتظرِ یک بادِ مناسب میشدیم ! به محض رسیدنِ باد "کاغذ باد" بالا میرفت و باید مراقب بودبم که "کله نکنه" کله کردن یعنی "کاغذ باد" شروع میکرد به چرخیدن دورِ خودش و به سرعت پایین می آمد و روی درختی ، تیرِ چراغ برقی ، آنتنی گیر میکرد و ما کمی حسرت میخوردیم و باز به فکرِ "کاغذباد"ِ بعدی بودیم !

البته گاهی هم از پیر مردی که مغازه بسیار کوچکی وسطهای کوچه چهنو داشت و کارش ساختنِ"کاغذباد" بود می خریدیم !(منظور از کوچه چهنو چهنوی خیابانِ تهران بود) "کاغذباد"های اون پیرمرد خیلی حرفه ای بود و خوب هوا میرفت !

یادش بخیر !

 

ضعف روزه !

نشسته بودیم پای سفره افطاری رفیقمون دیر رسید به رستوران  !

تا رسید کفشا رو در نیاورده پرید رو تختُ فنجونِ چای رو برداشت نصفِش رو سَر کشید و گفت : بِده اون زولبیا بامیه رو که ضعف روزه ما رو کشت !

داشتم ظرف زولبیا بامیه رو میگذاشتم جلوش که این یکی رفیقمون گفت : خب یَره ظهر یک چیزی مُخوردی که ضعف نکنی !

"دیر رسیده" برگشته میگه : برعکس ظهر حسابییَم ناهار خوردُم ولی نِمدِنُم چِم  شده ؟! نه که روزا بُلندِ ضعف روزه آدم رِ بد جور میگیره !

اصن یه وعضی ... افتادیم میون یک عده کافرِ از خدا بی خبر !


تجربه!

دوستی برایم فرستاد :

بنظرم منظورش استفاده از تجربه ها باشه دیگه !