سبزه!

ما همیشه صداهای بلند را می شنویم، پررنگ ها را می بینیم، سخت ها را می خواهیم. غافل از اینکه خوبها آسان می آیند، بی رنگ و ریا می مانند و بی صدا می روند
 


 اسم این عکس رو رویش گذاشتم گیاه سبزی که از محل انفجار روییده شاید هم رویش آن چیزی مثل انفجار بوده مهم اینه که تونسته سبز بشه

درد جهان سومی بودن!

بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا ست که دردش را حس میکنی

داستان کیفیت زندگی و" رشد" آدمها در مملکتهایی که  "جهان سوم " نامیده میشوند، مثل همین جور سوختن هاست ....

از هردوره زندگیت که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی...

شادی ها و دغدغه های کودکی ما :

در همان گوشه دنیا که "جهان سوم "نامیده میشود، شادی های کودکی ما درجه سه است ، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یک...

شادی کودکیمان این است که کلکسیون " پوست آدامس" جمع کنیم... یا با کاشیهای کوچک یه جورایی قمار بزنیم

یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای  بدون تیوب و لاستیک پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم...

توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و درکوچه ها فوتبال بازی کنیم...

اما دغدغه هایمان ترسناک تر بود...

اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند ...

اینکه نکند "دفاعی مقدس"، منجر به مرگ نامقدس تو بشود یا تو را یتیم کند....

از وبا میترسیدیم

ایدز تازه آمده بود و مرض اعیانهای خارج رفته بود

مدرسه، دغدغه ما بود...

خودکار بین انگشتان دستمان که  شاید تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود.....

تکلیفهای زیاد عید که گویی معلم هنوز دق دلی اش خالی نشده و تو سیزده به در نرفته پای تلویزیون یک چشمت به کارتون رابین هود است و یک چشم به تکالیف عید

یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارمی‌داد  و نقاشیهایی که شکل هیچ کس نبود...

شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :

دوره ای که ذاتا بحرانی است و بحران " جهان سومی" بودن  ما هم به آن اضافه میشد...

در آین دوره، شادیهایمان جنس " ممنوعی" دارند...

اینکه موقتی عاشق شوی...

دوست داشتن را امتحان کنی...

اینکه لبت را با لبی آشنا کنی....

اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگزار میکردیم...

در خیالمان عاشق میشویم...میبوسیم....

کلا زندگی یک نفره ای داریم با فکری دو نفره ....

این میشد که یاد بگیریم "جهان سومی" شادی کنیم..

به جای اینکه دست در دست دخترک بگذاریم،او را....

با او قدم نزنیم و فقط دنبالش کنیم...  یکی از روشهای وقت گذرانی دنبال دختر افتادن بود

یا اینکه نگوییم "دوستت دارم"

در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند...

اینکه از امروز که 15 سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی.....

بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزینه ای " ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعیین کند...

تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری...

شادی ها و دغدغه های جوانی ما:

شادی ها کمرنگ تر میشود و دغدغه ها پررنگ تر...

شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان میگیرند..

مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین میخری ...

اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود....

رسیدن به آنها برای تو هدف میشود...

هدفی که حتما باید "جهان سومی" باشی که آنرا داشته باشی ...

و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند...

بعضی از شادی هایت غیر انسانی می‌شود...

با پول شهوتت را می‌خری و انسانیتت را میفروشی عزت نفست را هم...

با گردی سفید مست میشوی نه با شراب...  

با دود دغدغه هایت را کمرنگ‌تر میکنی و غبار آلود...

اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو ،

جهان سومی میشود...

اینکه در سال چند بار لبخند میزنی....

در روز چند بار گریه میکنی...

راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند...

و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست .....

دراین دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را

خطاکار کند وقلبت را به تپش وادارد....

در این دنیا "سلام " به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست...

لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست ...

در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند...

اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند.....

اینکه همیشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نیست ...

گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان

سومی بود ن رها شوی...

اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه ها، جهان بینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر میکنند....

گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه "تو"جهان سوم را درست میکنی؟ 

 

این مطلب نوشته ای اینتر نتی بود که تغییراتی جزیی در اون دادم نویسنده اش رو نمیشناسم اما دغدغه های او همیشه دغدغه های من نیز بوده است

باران!

بر سرش چتر گرفتم
دیدم او
خودش باران است

 

از ادعا تا عمل!

یکی از دوستان خوبم نامه ای فرستاده بود که در آن چند خصوصیت از خصوصیات مردم ژاپن بعد از زلزله شدید و سونامی حاصل از اون که این اواخر اتفاق افتاد بررسی شده بود : 

ده نکته یادگرفتنی از ژاپنیها:

 

1) آرامش

حتی یک مورد سوگواری شدید یا زدن به سروصورت دیده نشد. میزان تاثر و اندوه بطور خود بخود بالا رفته بود. 

 

2) وقار

صفوف منظم برای آب و غذا. بدون هیچ حرف زننده یا رفتار خشن.

 

3) توانمندی

بعنوان نمونه معماری باورنکردنی بطوریکه ساختمانها به طرفین پیچ و تاب میخوردند ولی فرو نمی ریختند.

 

4) رحم و شفقت

مردم فقط اقلام مورد نیاز روزانه خود را تهیه میکردند و این باعث شد همه بتوانند  آذوقه تهیه کنند.

 

5) نظم

غارتگری دیده نشد. زورگویی یا ازدست دیگران ربودن دیده نشد. فقط تفاهم بود.

 

6) ایثار

پنجاه نفر از کارگران نیروگاه های اتمی  علی رغم وجود تشعشع ماندند تا به خنک کردن دستگاهها ادامه دهند.

 

7) مهربانی

رستورانها قیمتها را کاهش دادند. یک خودپرداز بدون محافظ دست نخورده ماند. دستگیری فراوان از افراد ناتوان در همه جا دیده میشد.

 

8) آموزش

از بچه تا پیر همه دقیقا میدانستند باید چکار کنند و دقیقا همان کار را کردند.

 

9) وسایل ارتباط جمعی

در انتشار اخبار بسیار خوددار بودند. از گزارشات مغرضانه خبری نبود. فقط گزارشات آرامبخش.

 

10) وجدان

هنگامی که در یک فروشگاه برق رفت، مردم اجناس را برگرداندند سرجایشان و به آرامی فروشگاه را ترک کردند. 

حالا اینها رو با زلزله بم مقایسه کنیم! 

کسی میگفت در جایی پتویی از فروشگاهی خریده و در منزل متوجه میشه کاغذی لای پتو هست که روش نوشته بوده : تقدیم به هموطنان زلزله زده بم 

ما ادعا میکنیم  

ژاپنیها عمل کردند!

تفاوت!

کمربند سلطنت، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است.(نادر شاه افشار)  

این رو که خوندم فهمیدم علت دشمنی آشکار و پنهان با نادر شاه رو  

باعث افتخاره چنین پادشاهی داشتن  

خوانده بودم  آغا محمد خان قاجار  که کینه عجیبی نسبت به نادرشاه داشت دستور داده  بوده سنگ قبر او را در مشهد با پتک خرد کنند و استخوانهای نادرشاه را به تهران منتقل و آنها را در ورودی سرای سلطنت کثیفش دفن کنند تا مردک خواجه در هنگام عبور و مرور بر گور نادر شاه پای بکوبد که این دستور اجرا شد !

اما گذر زمان را چه میتوانست بکند: 

عکسی دیدم که رضا شاه ایستاده بود و بیرون آوردن باقیمانده پیکر نادر شاه را نظاره میکرد تا به دستور خودش از تهران به مشهد منتقل و در مکان فعلی باغ نادری در مقبره ای با شکوه دفن گردد. 

افراد بیمایه ای که با رفتارهایی سخیف حتی به گورها هم رحم نمیکنند و زورشان به قبرها میرسد به عاقبت خود اندیشیده اند؟ 

اما امروز کسی میداند که قبر آغا محمد خان قاجار کجاست ؟! مردکی که خود و خاندانش ایران را تکه تکه بخشیدند