این انگور هم گاهی کارایی میکنه ها!!

خدا کند انگورها برسند

جهان مست شود

تلوتلو بخورند خیابان‌ها
...
به شانه‌ی هم بزنند

رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند

و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند

و آمنه بعد از 17 سال، چین‌های کودکش را لمس کند.

خدا کند انگورها برسند

آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد

هندوکش دخترانش را آزاد کند.

برای لحظه‌ای

تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را

کاردها یادشان برود

بریدن را

قلم‌ها آتش را

آتش‌بس بنویسند.

خدا کند کوهها به هم برسند

دریا چنگ بزند به آسمان

ماهش را بدزدد

به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها.

خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند

پنجره‌‌ها

دیوارها را بشکنند

و

تو

همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی

مرا نیز به یاد بیاوری.

محبوب من

محبوب دور افتاده‌ی من

با من بزن پیاله‌ای دیگر

به سلامتی باغ‌های معلق انگور 

 

نمیدانم این شعر یا قطعه یا هر چه از کیست اما هر چه هست از آن خوشم آمد شاید دلیل اصلیش این باشد که از دوست عزیزی به دستم رسیده

یأس فلسفی!

خب همینه دیگه همیشه بعد از پایان تعطیلات سال نو  

روز اول کار 

برگشتن همکارها 

شروع روزمرگی 

بعد از اون چیزی که همه منتظرش بودند  

اما 

اتفاق نیفتاد 

همه کسانیکه پای سفره هفت سین منتظر تکون خوردن دنیا بودند و هیچی تکون نخورده جز ماهی تنگ هفت سینشون 

دوباره برگشتن به همون روزمرگیه سابق 

تنها تفاوتش اینه که تا چند روزی موقع امضاء تاریخ  هنوز پارسال رو مینویسن که اونم حل میشه 

و یه جورایی مایوس میشن 

تا چند روزی همدیگه رو نقیییییییی صدا میزنیم و سعی میکنیم حساس نشیم 

و باز زل میزنیم به تقویم تا یک تعطیلی رو با مرخصی به جمعه بچسبونیم 

همین و بس 

اینا رو گفتم که اگه همین حال رو داری فکر نکنی تنهایی 

و اگه این حس رو نداری هم 

واقعا خوش به حالت 

قدر حالی رو که داری بدون

دوست!

مراقب قلب ها باشیم
 
وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم 
 
هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند  
ژان پل سارتر
  
همه ما همه اینا رو میدونیم اما همیشه همون آش و همون کاسه هست

سیزده به در!

فردا سیزدهمین روز از فروردینه 

یه جایی خوندم که ایرانیان باور داشتند که در پایان سال و نزدیک نوروز روح درگذشتگان به دیدار زندگان می آیند و در کنار ۷ سین با بقیه خانواده حضور دارند و در روزهای سال نو و شادباش گفتن و میهمانی رفتن در کنار آنها هستند 

اما نمبشده که اینهمه روح رو تو خونه نگه داشت  

پس: 

روز سیزدهم فروردین همگی باهم پا میشدند و سبزه نوروزشون رو هم بر میداشتند و به خارج از شهر و روستاشون میرفتند جایی که آب روان هم حتما میبوده خلاصه فرشی پهن میکردند و بگو بخندی و سفره ای و ناهاری و در این بین ارواح رو هم به هوای سبزه با خودشون آوردند بیرون از خونه 

حالا چرا سبزه چون ارواح در این مدت با سبزه انس گرفتند و بیشتر دور و بر اون میپلکند ظاهرا 

خلاصه یواشکی سبزه رو می آوردند و به آب روان میسپردند و ارواح مردگان هم که از سال تحویل تا حالا با اونها بودند به دنبال سبزه میرفتند و بدینسان یه جورایی سر ارواح بیچاره رو به تاق میکوبیدند 

پس فلسفه سیزده به در این بوده

وضعیت خود خودمون!

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.

 

آخوند پرسید:

از مال دنیا چه داری؟

روستایی گفت:

همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

آخوند گفت:

من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.

روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….

 

آخوند گفت:

امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!

آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.

آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:

امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.

چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!

آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!

ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.

روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم