تفاهم!

خب دیگه مادرا اینطوری هستن دوست دارن پسرشون رو زن بدن و عروس داشته باشن نوه هاشون رو بغل بگیرن و قربون صدقه برن . مثل مادر بزرگای سی چهل سال قبل ! وقتی مادرامون خودشون عروس شده بودن! 

اما حالا که سی چهل سال قبل نیست ولی کو گوش شنوا! 

مادر خودش بریده و دوخته اول توی آشناها پرس و جو کرده و بالاخره یک خونواده ای رو پیدا کرده که یک دختر خانم دارن . مادر میگه از همه نظر خوبه یعنی خونواده خوبی داره آبرومندند 

 خود دختر هم درس خونده و لیسانسش رو گرفته یعنی همه خونوادشون با سواد هستند و تحصیلات دانشگاهی دارن اینطور که میگه مورد مناسبیه واسه اینکه عروس خونواده ما بشه!  

پسر به اینجای حرفش که رسید نگاهش رو از فنجون چایی که هنوز بخار ازش بلند میشد گرفت و به صورت دختر نگاه کرد . دختر آروم به قلیون پک میزد و به نقطه نامعلومی خیره بود  پسر هیچ چیزی رو نتونست از چهره دختر بخونه پس ادامه داد: اگه بگم نه مادر ناراحت میشه !پس میرم !!مطمئنم با اون دختر تفاهم ندارم  نمیشناسمش! من با کسی که نمیشناسمش چه حرفی دارم بزنم؟! تفاهمی ندارم ! فقط به این خاطر میرم که خونواده اش گفتند باید باشم!  

نگاه دختر هنوز به رو به رو بود و آهسته به قلیون پک میزد باز هم هیچی نگفت!!  

پسر فنجون چایی رو برداشت و جرعه ای نوشید . تصمیم گرفت سکوت کار خودش رو بکنه! 

 

 نگاهش ناخواسته به تخت مجاورشون افتاد که پسری روی سینی که جلوش قرار داشت قوز کرده بود روبه روی پسر قوز کرده دختری با شال قهوه ای نشسته بود و حرف میزد: بابا گفته فردا بیان! میدونی مامان عجله داره !میگه دختر آخرش باید بره خونه بخت و درس خوندن تا همین لیسانس بسه !! مامان میگه دوره اونا دخترا دیپلم به زور میگرفتن و فوری عروس میشدند ! نظر مامان هم تغییر نمیکنه خب چرا بحث کنم فردا میگم صحبت کردیم و تفاهم نداریم من فکرش رو هم نمیکنم با پسری که نمیشناسمش ازدواج کنم . دختر به اینجای حرفش که رسید نگاهش رو که روی موهای پسر قوز کرده بازی میکرد لحظه ای بالا آورد و مستقیم توی چشم پسر قصه ما نگاه کرد و فوری نگاهش رو دزدید! 

پسر با خودش گفت : امروز انگار بحث روز این سفره خانه سنتی خواستگاریه! 

 

دسته گل زیبایی که آورده بودند روی میز بود و مادرها و پدرها بعد از کمی صحبت و تعارف به این نتیجه رسیدند که عروس خانم چایی بیاره و مادر دختر خانم با صدای بلند از دختر خواست که: چایی رو بیار عزیزم! 

پسر کمی دست و پاش رو گم کرده بود هر چند میدونست برای بازی در نمایش خودش به اونجا اومده اما باز هم دستپاچه بود! وفتی سینی نقره ای رو با استکانهای سرخرنگ چایی جلوی خودش دید ناخودآگاه سرش رو بالا آورد و به صورت دختر خانمی که خم شده بود و چایی تعارف میکرد نگاه کرد!! 

دختر و پسر هر دو مکث کردند ! جا خوردند ! پسر خیلی زود دختر خانم رو شناخته بود ! همون بود که شب قبل شال قهوه ای داشت و ... 

با لبخند چایی رو برداشت ! دختر هم لبخندی زد ! هر دو به خوبی میدانستند که با هم هیچ تفاهمی ندارند و برای اینکه به خانواده هاشون بگن که با هم تفاهم ندارند بی هیچ حرفی به تفاهم رسیدند

دلیلی که فراموش شد:

روزی قرار شد همه یکسان باشند ! 

چه چیز یکسانی را نا شدنی میکرد؟! 

غرور! 

پس قرار شد همه سر بر خاک گذارند! تا غرور بشکند!

گذاشتند 

چندی گذشت: 

سر بر خاک نهادن دلیلش یکسان شدن بود 

یکسان شدن فراموش شد! 

سر بر خاک گذاردن هدف شد!  

آنقدر سر به خاک گذاردند تا اثرش ماند بر پیشانی! 

ماندن اثر دلیل شد! 

اثر نشان شد! 

نشان مایه غرور شد! 

آنچه هدفش شکستن غرور بود غرور ساز شد!

 

نکته!

آنان که “عوض” شدنشان بعید است ؛  

“عوضی” شدنشان قطعی است!! 

 

خدایا کمکم کن تغییر پذیر باشم 

قانون جذب اصلی!!

قانون جذب، در برابر افکار تو عکس‌العمل نشان میدهد.
چه خوب، چه بد.
قانون جذب، صرفاً همان چیزی را که در ذهنت میگذرد به
سوی تو برمی‌گرداند.
وقتی تو حواست را متوجه چیزی میکنی - مهم نیست
که چه باشد - در واقع آن را به عالم هستی دعوت
می‌کنی.
قانون جذب مدام در حال فعالیت است، اما به همان
اندازه که فکر تو فعالیت می‌کند.
 

 با تشکر از بهترین دوستم

همسفر!

توی جاده پشت فرمون ,با دوستم گپ میزدیم موضوع صحبت یادم نیست! اما خنده توش زیاد بود آهسته میرفتیم, عجله ای در کار نبود! باید شب میرسیدیم به جایی ! جاش هم مهم نیست! 

 مسیر سفر باحال بود هوا خوب,خنک و نیمه ابری !دنبال بهونه ای بودم تا کمی توقف کنم که یهو پیدا شد: 

یک ماشین متوقف کنار جاده با کاپوت بالا زده و جوونی که معلوم بود حسابی حیرونه 

گفتم : اونو ببین بریم کمکش؟ 

دوستم نگاهی به من کرد و شانه ای بالا انداخت که یعنی : آره بریم !

 با سرعت کم از کنار ماشین کهنه جوون رد شدم و کمی بعد از اون ایستادم! ۵۰ متری اونطرفتر ماشین مدل بالایی ایستاده بود چند نفر سوارش بودند بلند بلند میخندیدند و حرف میزدند صدای موسیقی هم زیاد بود! 

پیاده که شدم جوون کلافه به طرفم اومد پرسیدم :چی شده؟ 

گفت : یکدفعه صداش عوض شد و خاموش شد 

ماشینش قدیمی بود و خب ظاهرا بهش فشار آورده بود ! 

دوستم که به موتور ماشین واردتره سر رسید تا نگاهی به ماشین بندازه  

جوون کلافه بود بیشتر از اون که به خرابیه ماشین مربوط باشه !علتش رو فوری فهمیدم  

دختری با کاپشن قرمز روی صندلی جلو نشسته بود درب سمت دختر جوون باز و او پاهاش رو روی زمین گذاشته بود! روی پاهاش کوله کوچکی بود که با تکانهای عصبی پاهای او تکان تکان میخورد!  

جوون با نگاه اشاره ای به دخترک کرد و آهسته گفت : میخواد با اونها بره و به ماشین مدل بالا خیره شد ! 

زیر چشمی ماشینه رو پاییدم ۳ پسر و دو دختر سوارش بودند ! 

گفتم :اینکه اون تو جا نمیشه  

جوون بی توجه به حرف من بطرف دختر کوله ای رفت . 

با هم جر و بحث میکردند جوون حرفش این بود که خب با چه اطمینانی میخوای بری و دختر اصرار داشت که : رویا با اوناست رویا رو میشناسم تو یک پارتی دیدمش دختر خوبیه  آخه اینجا خیلی گرمه الان حالم بهم میخوره ها  

با خودم گفتم : هوا به این خوبی ! تازه چرا کاپشنش رو در نمیاره؟؟عجب بهانه تابلویی 

دوستم روی موتور خم بود و بیچاره عملا با خودش حرف میزد : خیلی استارت زدی صبر کن سردتر بشه بنزین توی کاربوراتور هم بپره!خفه کرده! باهاش خوب تا کنی تا شهر میرسوندت سرش رو بالا آورد و به دو طرفش نگاه کرد هیچکی نبود برگشت پشت سر به من نگاه کرد و شانه بالا انداخت من بطرف ماشین خودم میرفتم و نگاهم به پشت سر بطرف دوستم بود که دختر از کنارم گذشت!

 کوله اش رو به دست گرفته و تند تند به سمت ماشین مدل بالا میرفت بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه داد زد : بهت زنگ میزنم ! رسیدی خبر بده خببببببب!؟ 

 دوباره به طرف ماشین جوون نگاه کردم  دوستم مجدد داشت جوون رو راهنمایی میکرد : بذار سرد بشه بعد... 

برای جوون دستی تکان دادم و توی ماشین خودمون نشستم تصویر جوون رو توی آینه دیدم که برام دست تکون داد دوستم بطرف ماشینمون می آمد کار راهنماییش تموم شده بود!

دختر کوله ای روی صندلی عقب ماشین مدل بالا نشست سرنشیتان سر و صدایی کردند و ماشین گرد و خاکی کرد و به سرعت دور شد! 

توی آینه جوون هنوز روی موتور ماشینش خم بود! 

دوستم گفت : چی شد؟!گفتم : هیچی!! 

 

یکساعتی از توقفمان برای کمک به جوون قصه گذشته بود که ماشین مدل بالا رو دیدم  ۱۰۰ متری از جاده بیرون رفته بود زیر درختها دختر و پسرها کنارش میرقصیدند ! دوستم متوجه اونها نشد و مشغول تعریف کردن خاطره جاده جنی اش بود ! توی آینه کاپشن قرمزی رو میدیدم که بالا و پایین میرفت! 

خلاصه نزدیک ظهر بود که به پمپ بنزین رسیدیم ! 

گفتم :نماز و ناهار !!دوستم با تعجب نگاهم کرد . خندیدم که : نه بابا بنزین و توالت  

  

بنزین زده بودیم منتظر دوستم بودم تا راه بیفتیم که ماشین مدل بالا با سرعت از جاده گذشت سرنشینانش همچنان مشغول خوشی و سر و صدا بودند فندک رو جلو آوردم که سیگارم رو روشن کنم! دوستم از دور به تابلو کشیدن سیگار اکیدا ممنوع اشاره میکرد و میخندید!فندک رو توی جیبم گذاشتم 

وقتی چند صد متری از پمپ بنزین دور شدیم دوستم دستانش رو به هم مالید: کو این فندکت؟؟ یک سیگاری آتیش کنیم!فندک رو آروم روی داشبورد گذاشتم و به سیگاری که هنوز خاموش گوشه لبم بود اشاره کردم  

خلاصه !چند تایی خاطره دیگه که برای هم تعریف کردیم به یک رستوران بین راهی رسیدیم:  

 

جلوی رستوران ایستادم خواستم از ماشین پیاده بشم که از جاده فرعی کنار رستوران همون ماشین مدل بالای کذایی به داخل جاده پیچید و آهسته جلو آمد و ایستاد دختر کوله ای بدون کوله اش از ماشین پیاده شد و پسری که کنارش نشسته بود درب رو بست و ماشین حرکت کرد دختر چند قدمی دوید از شیشه ماشین مدل بالا کوله اش بیرون افتادماشین مدل بالا به سرعت دور شد در حالیکه دختر داشت خاکها رو از کوله اش تمیز میکرد 

به دوستم نگاه کردم که داشت دو تا یکی از پله های رستوران بال میرفت ! باز میخواست زودتر بره و پول غذا رو حساب کنه ادای همیشگیش اینه 

 غذای خوبی بود جای شما خالییکساعتی توی رستوران بودیم اگه روی در و دیوار رو از تابلوی سیگار کشیدن ممنوع پر نکرده بودند بیشتر هم می موندیم 

در حالیکه از پله های رستوران پایین می آمدیم به خلال دندانی که توی دستم بود خیره شده بودم و با خودم فکر میکردم اینا رو چجوری میسازن؟ جدی جدی یعنی دونه دونه خراطیشون میکنند؟ 

به طرف ماشین میرفتم که دیدم دوستم کنار جاده مشغول صحبت با جوون قصه مونه : 

دوستم میگفت: اذیتت که نکرد؟ خفه کرده بود رسیدی به مکانیک نشونش بده و جوون در حالیکه لبخند میزد برای من دستی بلند کرد و به دوستم گفت : ممنون داداش قربون دستت یواش میرم رسیدم حتمی میبرمش یک سرویس اساسی بشه ! 

دوستم و جوون دست هم رو فشردند .  

کاپوت ماشین کهنه جوون بالا بود در کنار ماشین دختر با کاپشن قرمزش ایستاده بود و خودش رو تکون میداد و کوله اش هم مسیری نیم دایره ای رو دور کمر او طی میکرد بلند بلند با لحن کودکانه ای به جوون میگفت : پسرای خوبی نبودن نمیدونستم رویا با همچین کسانی دوسته !از صبح اینجا منتظرتم! زود رسیدیم ! تو خیلی یواش اومدی؟؟کی راه می افتیم؟! 

پسر اما توجهی به او نداشت! 

ما راه افتادیم ! 

هنوز نیم ساعت نشده بود که چرتمان گرفت پیشنهاد دوستم این بود: یک جا که ۴ تا درخت باشه نگه دار یک چرتی بزنیم البته من که یواشکی کمی چرت زده بودم  

 

دیگه عصر شده بودو باید راه می افتادیم به ماشین تکیه داده بودم تا دوستم که برای کاری  پشت بوته ها رفته بود برگرده که جوون آهسته با ماشین کهنه اش از جاده گذشت بوقی زد و دست بلند کرد. تنها بود! 

توی جیبم دنبال فندک گشتم نبود ! 

اینجاست ! صدای دوستم بود که با سیگار آتیش کرده به طرفم می آمد : الان حال میده 

با خودم فکر کردم امروز چقدر ما این جوون رو دیدیم !!