اشکی , تپشی یا نفسی !

روزگاری گریه هم ,میکردیم !

روزگاری دل هم, داشتیم !

آه هم می کشیدیم !

یادت هست؟

اینک تندیسی از خاکستریم !

به اشکی , تپشی یا نفسی فرو می ریزیم !

بی "خود" رفته ام!

دیریست بی "خود" رفته ام !

آن دور دست ,می بینی ؟

منم که می روم, شاید بمانم در اندیشه ای !

ماندن ,می بُردَم از یادها !

دلخوشم به هیچ!

نقاش را نمی شناسم اما آنچه را که در اثرش هست میشناسم!


بمان تا کفش بپوشم!

دِلم دوستی میخواهد

دوستی که دوستم بِدارد

بیاید

آرام

در بزند

در را که گشودم ببینمش : ایستاده ,سر به زیر انداخته بگوید : ای دوست بیا برویم جایی , با هم گریه کنیم !

و من بگویم : بمان تا کفش بپوشم و بیایم!