- چی شد نمُردی ؟
- خیالشُ داشتم اما نشد ! یعنی یه جورائی شد که نشد !
- چه جورائی؟!
- یک شب اون آخراش , که نفسم با نبضم قایم باشک
بازی می کردن , این یکی میومد اون یکی می رفت ,دنیا رُ انگاری از تهِ حوضِ حیاط ِ خان
جان میدیدم , تَبمم غوغا ! کوره پیشم گاری بستنی یخمال بود ! دوتا پرستار اومدن رو
سَرَم
این یکی به اون یکی گفت : طفلکی داره تموم می کنه ! تا صبح دَووم نمیاره !
اون یکی لبشُ گاز گرفت و گفت : آخِی حیوونی !!
منم دیگه نمردم نه حسِ طفلکی مُردن داشتم و نه خوشم میومد حیوونی باشم , این شد که نمردم !هرچند خیلی نیاز به مردن داشتم!!