غصه ندارم و باز خوابم نمی برد !

امشب دوباره خوابم نمی برد

غصه ندارم و باز خوابم نمی برد !

امشب نشسته ام تا بپرسم حالِ مِی

حالی زِ ارمغانِ عزیزِ شامِ دِی !

نوشیدم و جامِ  دَمادَم زدم به یاد

تا باشد او همیشه ایام شادِ شاد !

سرزمینی بی قاصدک !

به کدامین سرزمینِ بی نسیم کوچیده ای که هر چه قاصدک  می فرستم به تو نمی رسند؟!


دستمالی از کتانِ بنفش !

روی طاقچه ذهنم آنجا که گلابتونی بافته از زر و حریر آویخته است , صندوقچه ای دارم چوبین ,کهنه و کوچک , که بویِ خوشی دارد !
هر چه خاطره خوب از تو داشتم را میانِ دستمالی از کتانِ بنفش , به نرمی گذاشته ام توی آن صندوقچه ! گنج من شاید همان باشد .