سال نو مبارک

الان ظهر آخرین روز سال ۸۹ است سالی که مثل تمام سالهای عمرم تا آمدم بهش عادت کنم تموم شد! 

سالی که فراز و نشیب زیاد داشت برای من! 

و تجربه تا دلت بخواد! 

امروز آخرین روز این ساله و فردا یک سال دیگه است ! 

سال ۸۹ سال تولد وبلاگمون بود ٬ 

پس بیشتر از بقیه سالهای گذشته به یادم میمونه  

با احترام با سال ۸۹ خداحافظی میکنم  

منتظر سال ۹۰ می نشینیم  

خدا کنه ۹۰ هم بچه خوبی باشه زیاد اذیتمون نکنه 

سال نو رو به همه دوستانی که اینجا سر میزنند تبریک میگم 

به اونهایی هم که سر نمیزنن تبریک میگم  

آرزو

من ، هنوز ندیدم کسی‌ رفتن را بلد باشد و .... بماند  

 

خوب این تک خط خیلی معنی پیدا میکنه گاهی برای هر کسی و در هر دنیایی معنی خودش رو داره

 

یاد ترانه ای از داریوش افتادم که پشت فرمون زیاد شنیدم در سفری گروهی که تنهاترینشون خودم بودم میخواستم که خودم باشم! 

منظره های چالوس . جنگل و دریای سیسنگان رو با این ترانه به خاطر میارم 

 

من از تو راه برگشتی ندارم تو از من نبض دنیامو گرفتی

تمام جاده ها رو دوره کردم تو قبلا رد پاهامو گرفتی

من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه

تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه

من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه

تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه

مسیر جاده بازه رویم اما برای دل بریدن از تو دیره

کسی که رفتنو باور نداره اگه مرد سفر باشه نمیره

من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه

تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه

من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه

تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه

خودم گفتم یه راه رفتنی هست خودم گفتم ولی باور نکردم

دارم می رم که تو فکرم بمونی دارم میرم دعا کن برنگردم 

باز هم تنهایی

وقتی نگاه میکنم بزرگترین درد آدمهای دور و برم رو تنهایی میبینم 

هر کسی به نوعی با مشکل تنهایی درگیره 

اون که تنهاست یک مشکل داره 

و اون که تنها نیست هزار و یک مشکل 

اون که تنهاست مشکلش تنها اینه که چجوری تنها نباشه 

و اون که تنها نیست بزرگترین مشکلش اینه که چجوری لحظه ای تنها باشه؟! 

  

چه بسیار آدمهایی رو میبینم که با هم هستند اما تنهایند 

چه اندک آدمهایی هم هستند که تنهایند اما با دیگرانند! 

   

 

وانفسا

نمیدانم چه داشت این چند خط که بر دل مینشست  

وصف حال این وانفساست: 

 

فاحشه!
تو را به همین نام صدا می کنم!
چرا که معتقدم نام تو از اسماءالحسنی ست!
چون در روزگاری که همه روح انسانی خود را به حراج گذاشته اند،
تو به فروش جسمت بسنده کرده ای! 

   

آن لحظه که افتاد و شکست!

تا که بودیم ، نبودیم کسی  

کشت ما را غم بی هم نفسی 

تا که خفتیم همه بیدار شدند  

تا که مردیم همگی یار شدند  

قدر آن شیشه بدانید که هست  

 نه در آن لحظه که افتاد و شکست . . . 

 

ممنون از یوسف خان