چه بیهوده !

هم اوست !

منی که می آید ,

چه مشتاقانه ,

اما دیر ,

انگار نمیداند که رفته ای؟!

انگار نمیخواهم باور کنم که رفته ای !

چه بیهوده می آیم !


در پسِ آن پیچ شاید

کلبه ای باشد

و

شاید لبخندی

خوشامدی

و

پیاله گرمی

شاید هم نباشد

چه باک

در پسِ پیچ دیگر شاید

...

پر کن پیاله را!


پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی‌برد

این جام‌ها که در پی هم می‌شوند
دریای آتش است که ‌ریزم به کام خویش
گردآب می‌رباید و آبم نمی‌برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته‌ام
تا دشت پر ستاره‌ی اندیشه‌های گرم
تا مرز ناشناخته‌ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره‌های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله‌های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم‌انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره‌ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می‌کشم از دل که :
آب ... آب ...
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را