موشک کاغذی!

امروز بارون نم نم باحالی میومد و هوا بهاری بود 

اینجور روزها به یاد خاطرات خوبم می افتم 

از دوره دانشجویی خاطره های خوبی دارم 

یک زمانی تهران درس میخوندم و خوابگاهمون خیابون جردن بود روبه روی پارک صبا! 

عصرهای بهاری پارک صبا نسبتا شلوغ میشد 

اینو داشته باشید! 

۲ تا هم اتاقی داشتیم از بچه های بقول خودشون وروگرد (این وروگرد رو خودتون پیدا کنید  

یکیشون عبدا... اون یکی افشین هر دو تو یک رشته درس میخوندند عبدا... هیکل کوچکتری داشت اما ریش پر و سیاهی میگذاشت و اغلب افشین رو نصیحت میکرد یه جورایی پدر خوانده افشین محسوب میشد چون گاهی البته بیشتر از گاهی رفتارهایی از افشین سر میزد که دیگه خیلی عجیب بود یعنی حتی از آدمی مثل اونهم توقع نداشتیم! 

این افشین ما هنوز ۲ ترم مونده بود کارشناسی رو بگیره و داشت حسابی برای ارشد درس میخوند اما چه درس خوندنی! 

همیشه کلی جزوه زیر بغلش بود با یک پیژامه آسمونی کم رنگ و یک زیر پوش نخی سفید ( که البته یک روزگاری سفید بوده است ) داشت میرفت سالن مطالعه

اما بعدش یا مشغول تلویزیون نگاه کردن بود یا داشت پینگ پنگ بازی میکرد و یا گوشه نمازخانه جزوه هاش رو روی صورتش پهن میکرد و چرت میزد 

ولی وقتی به اتاق بر میگشت و جزوه هاش رو گوشه اطاق ول میکرد چنان آهی میکشید که هر کی خبر نداشت فکر میکرد حد اقل ۵ بار دوره شون کرده! 

افشین یا افسرده بود یا شنگول حد وسط من هیچوفت از او ندیدم 

بگذریم مقدمه طولانی شد: 

یک روز بهاری که بارون هم زمینا رو خیس کرده بود و آفتاب عصر گاهی دیگه میخواست نارنجی بشه افشین با کوله باری از جزوه و دفتر و کتاب به اطاق اومد طبق معمول بلند بلند فکر میکرد: 

ما که چیزی نمیشیم اصلا صد بار هم که بخونم بازم مالی نمیشم ! 

اینارو میگفت کنار پنجره رفت جزوه ها رو روی لبه پنجره گذاشت ( اطاق ما طبقه سوم بود )و یک ورق از جزوه رو برداشت و موشک کاغذی درست کرد و از پنجره بیرون انداخت در ضمن غر غر میکرد: ولشون کنیم برن یک چرخی تو هوا بزنن  

افشین مشغول موشک سازی و پرتابشون به بیرون از پنجره بود که عبدا... با هیکل کوچک ریش سیاه و شلوار ورزشی سورمه ای با کلی جزوه سر رسید و سراغ هم شهریش رفت و به لهجه خودشون شروع به نصیحت افشین کرد افشین اما سرش پایین بود و ریتم موشک سازیش هی تند تر میشد 

کم کم توجه همه بچه های اطاق به اونها جلب شد 

یکدفعه دیدیم عبدا... هم در حال حرف زدن کاغذی برداشت و موشکی ساخت و بیرون پرتاب کردبه مسیر موشکش توی هوا نگاهی انداخت و به افشین گفت : ببین اینه موشک ! 

ناگهان جو نصیحت و موعظه عوض شد و ما شاهد مسابقه موشک سازی افشین و عبدا... شدیم 

دو نفری با سرعت تمام از جزوه ها موشک میساختند و از پنجره بیرون پرت میکردند حتی یک دفتر رو ورق ورق کردند و موشک ساختند بدون توقف! طوریکه وقتی در اثر تحرک زیاد کش شلوار ورزشی عبدا... در رفت و شلوارش پایین افتاد هم دست از کار موشک سازیش بر نداشت و تا پایان مسابقه شلوارش اون پایین بود 

وقتی آخرای مسابقه اونها کنار پنجره آمدم واقعا یکه خوردم چون کلی موشک کاغذی توی هوا بود خیلی هم روی آسفالت خیابون خیس شده بودند و مردم هم توی پیاده رو جلوی پارک صبا ایستاده بودند و موشک بازی اونها رو نگاه میکردند  

خلاصه موشک بازی تموم شد ! افشین آخیشی گفت و رفت روی تختش پهن شد. عبدا... هم شلوارش رو بالا کشید و دنبال کش میگشت ! 

قسمت خنده دار ماجرا وقتی بود که شب عبدا... دنبال جزوه های درسی خیلی کمیابش میگشت تا بره و درس بخونه  و قیافه اش دیدنی شد وقتی بهش یاد آوری کردیم که: 

عبدا... خان یادت نیست عصر همه جزوه هاتون رو موشک ساختین  

یادش بخییییییییییییییییییر

سفر۲

خب رفتیم وبرگشتیم 

دریک چشم به هم زدن گذشت 

دیروز بالاخره ساعت ۱۳ از مشهد به سمت کاشمر حرکت کردیم 

هوا ابری بود جاده کمی شلوغ  

از کنار تربت حیدریه گذشتیم و به ۲ راهی شادمهر رسیدیم و به سمت کاشمر پیچیدیم 

اولین چیزی که به چشمم خورد کوههای نوک تیز اطرف کاشمر بود کوههاش شکل خاصی دارند 

برای ناهار اینجا توقف کردیم 

 

منظره ای که میدیدم این بود مزرعه یونجه کنارمون بود   

 

خلاصه رفتیم و رسیدیم به کاشمر  

کاشمر شهر کوچکی بود و ساختمان چند طبقه به ندرت میشد دید 

توی خیابان مرکزی و قدیمی شهر کافی بود توی کوچه ای بپیچی و بافت بسیار قدیمی و خانه های ساخته شده به سبک سنتی خودشون رو ببینی 

وسط شهر کاشمر یک امامزاذه هست به نام سید حمزه که اطرافش تدفین هم انجام میشه: 

 

 صبح زود اینجا هم یک سری زدیم چند تا عکس گرفتیم 

 

و سپس به سمت سید مرتضی حرکت کردیم اون یکی امامزاده کاشمر 

خب نظر به اینکه تمامی امامزادگان داخل کشور از مراقد ساخته شده به سبک استاندارد برخوردارند (که شامل ۲ تا گلدسته و یک گنبد میشه که زیر اون گنبد و روی قبر جعبه ای بنام ضریح برای پول ریختن قرار داده شده ) لذا از سید مرتضی دیگه عکس نگرفتم چون تکراری میشد  

اما یکدفعه چشمم به کوههای اون پشت افتاد که سبک غیر استاندارد الهی داشت پس با اجازتون قاپیدمش: 

 

از اینجا به سمت نیشابور حرکت کردیم 

جاده ای کوهستانی پر پیچ و خم و دیدنی که چندین کیلومترش گردنه ایه و شبیه جاده کلات نادره 

مناظر بسیار قشنگی توی این قسمت جاده اش میشه دید: 

 

جاده کاشمر به نیشابور ۱۲۵ کیلومتر باریک و پر از موتورسوارانیه که خط وسط جاده رو ول نمیکنند 

به نیشابور که رسیدیم رگبار بهاری شروع شد و خیلی زود هم عبور کرد: 

 

خب نیشابور بودیم و باید به خیام هم سری میزدیم 

حکیم عمر خیام نیشابوری 

با اون مقبره غیر استاندارد  

باید حتما عکس گرفت اونم با این شکوفه ها 

 

لب بر لب  کوزه  بردم  از غایت  آز

تا   زو   طلبم   واسطه   عمر  دراز

لب بر لب من نهاد و می گفت به راز

می خور که  بدین  جهان نمی آیی  باز

از خیام ونیشابور خداحافظی کردیم و راهی مشهد شدیم هر چند بین راه توقفی هم در قدمگاه داشتیم 

قدمگاه هم ساختمانش استاندارده اما اون ضریح رو  که باید پول توش ریخته بشه رو به جای قبر قرار دادن دور یک سنگ سیاه که روی اون سنگ چیزی مثل جای پا حکاکی شده اما در ابعاد بسیار بزرگ طوریکه اگه سنگ رو از دیوار بکنی و روی زمین قرار بدی میتونی به راحتی یک نوزاد یکی دو ماهه رو توی رد هر پا بخوابونی یعنی مجموعا دو نوزاد !

خدا وکیلی جا پاها خیلی بزرگه من شنیده بودم نسل بشر به مرور داره هیکلش بزرگتر میشه اما این اثر هنری دقیقا به عکس این نظریه عمل میکنه 

خلاصه  بدین سان سفر نوروزیه ما به پایان رسید!

سفر

خب امروز دارم میرم یک مسافرت کوتاه ( یعنی تا اینجاش که الان ظهره و هنوز تو مشهدم یک مسافرت ۲ نصف روز و یک شب ) و دارم به این فکر میکنم که حتما خوش میگذره اما نمیدونم یک مسافرت ۲۴ ساعته چرا اینقدر وسیله میخواد 

بخدا صندوق عقب پر شده و وسیله هادارن بقیه ماشین رو هم اشغال میکنند 

و این برای خانمها سئواله که چرا آقایان سفر مجردی رو میپسندند؟ 

چونکه برای سفر یکماهه هم فقط دستاشون رو توی جیبشون میذارن و راه می افتند 

پس فعلا خداحافظ

نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی!

می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت

بی مونس  و بی رفیق  و بی همدم و جفت

زنهار  به  کس  مگو  تو   این  راز  نهفت

هر  لاله   که   پژمرد    نخواهد    بشکفت 

بعله خیام درست میگه این لاله هایی که به زودی دشتها رو پر میکنند اون لاله های پارسالی نیستند ها !

 

امروز   که   نوبت   جوانی  من   است

می نوشم از آن که  کامرانی  من   است

عیبم نکنید گرچه  تلخ است خوش است

تلخ است  از آن که  زندگانی  من  است  

تلخه دیگه کاریش هم نمیشه کرد   

ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست

بی  باده  گلرنگ  نمی شاید  زیست

این سبزه که امروز تماشاگه  ماست

تا  سبزه  خــاک  ما تماشاگه کیست 

پس امروز و دریاب  

ساقـی غـم  مـن  بلند  آوازه  شده  است

سرمستی مـن برون ز اندازه شده است

با  مـوی  سپید  سـر خوشم  کـز می  تو

پیرانه  سرم  بهار  دل  تازه  شده  است 

 

راست میگه موهای سپیدمون دیگه داره زیاد میشه   

 

 

هر سبزه که  بر کنار جویی رسته است

گویی ز لب  فرشته   خویی  رسته است

پا  بر سر  هر سبزه  به  خــواری ننهی 

کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است 

مراقب سبزه ها باشیم

نقاشی!!

امروز روز اول سال نو بود یکدفعه به ذهنم رسید عکس این نقاشی رو بذارم تو وبلاگ 

یادگاریه