بودنت گهگاهی !

مثل یک عصر تابستونی , توی پیچ و خمِ کوچه های تنگ ,

مثل یک کوچه بن بست با یه درِ چوبیِ کوتاه و یه یاسِ سرِحال ,

مثل یک نفس کشیدنِ عمیق پرِ عطرِ یاسِ رازقی,

مثلِ رنگِ آسمون قبلِ غروب ,

گهگاهی است ولی خاطره است ,

داستانی است کوتاه,

بودنت گهگاهی ,

که به عمری ارزد !

بودنت گهگاهی .





گلدون شمعدونی !

یک زمونی نه خیلی دور !

عصرها طبقِ معمول مینشستیم رو ایوونِ خونه بابا و ننه بزرگمون , حیاطها بزرگ بود با چند تایی باغچه و یک حوض هم اون وسط بود که اغلب ماهی قرمز هم داشت و کنارِش ردیف گلدونایِ شمعدونی چیده بودن , کفِ حیاط رو آب پاشی می کردن و بچه ها اینطرف و اونطرف مشغولِ بازی بودن چن تایی طناب میچرخوندن تا چن تایِ دیگه از روش بپرن ! دختر بچه ها هم بیشترِ اوقات یه قُل دو قُل بازی میکردن با روسریهایی که زیرِ چونه هاشون یک گره گنده داشت !

اگه درختِ بزرگی توی حیاط بود چن تایی پسر بچه مشغولِ بالا رفتن از اون بودن , غروب که میشد کم کم همه دورِ هم جمع می شدن , سماور و استکان و نعلبکی , شاید هم بی بی قلیون می کشید قل قل بوی تنباکویِ خانسار  هوا میرفت بچه ها دور و برِ بی بی نمی رفتن از قلیون خوششون نمی اومد ,

اگه بابا بزرگی بود بچه ها از سر و کولش بالا میرفتن و دستش همیشه تو دستِ یکی از نوه های کوچیکتر بود که بهوونه میگرفت !

اما حالا !

عصر ها میگذرن و کسی خبر نداره !

خونه ها دیگه ایوون نداره ,

حیاطها دیگه باغچه های نداره , حیاطها پارکینگِ با چن تایی ماشین !

بچه ها پایِ کامپیوتر دی وی دی تماشا میکنن یا مشغولِ بازی هستن ,

خانم خونه توی هالِ کوچیکِ آپارتمان رویِ مبل نشسته و گوشیِ بی سیمِ تلفن رُ بینِ شونه و صورتش گرفته و یک ریز حرف میزنه و همزمان کانالهایِ ماهواره رُ عوض میکنه !

آقایِ خونه هم تویِ یک کافه سنتی بیرونِ شهر جلسه داره, روی یک تختِ چوبی به یک پشتی ترکمنِ ماشینیِ سوراخ سوراخ تکیه داده و به دخترکی که رو به روش داره قلیوون با تنباکویِ میوه ای "دو سیب" میکشه و اسکولی نباتش رُ هم میزنه خیره شده و معلووم نیست داره به چی فکر میکنه !

بابا بزرگ و ننه بزرگ هم ...

خدا بخیر بگذرونه !


چه سود؟!


زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ٫

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود  ؟؟

 

گر نرفتی خانه اش تا زنده بود ٫

خانه صاحب عزا تا صبح خوابیدن چه سود  ؟؟

 

گر نپرسی حال من تا زنده ام ٫

بعد مرگم اشک و نالیدن چه سود ؟؟

 

زنده را در زندگی قدرش بدان ٫

ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود ؟؟

چکه ای اشک !

شگفتا ,

آدمی که یک نفس از دریا میگذشته  گاه توی چکه اشکی غرق میشه !

ارغوان!


ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند ؟

ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر

غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من ...

 

امیر هوشنگ ابتهاج