در اندیشه پریدن !

همچون نا امیدی ایستاده بر بلندای دره ای ژرف که در اندیشه پریدن نگاهش تا فراسویِ افقِ سرخ فام راه کشیده است ,هر روز خیره می شوم به سایه هایی که با لبانی کج میگذرند از برابرم و لبخند را نقش بازی می کنند , افسوس ,تندیس تراشی را بخت یار نیست که نمونه ام سازد برایِ اثری ماندگار از تنهایی !


خالی از باده سبو !

خفته در آغوشم , خالی از باده سبو !

نیمِ تن بر خاک و باقیِ پیکر در جو !

صبح است و ساقی خفته

مستی در هوایِ رفتن  ,

به کمین نشسته هشیاری و من , بی ساقی !  


شبِ زیباییِ نابِ ساقی!

یک شبی در خاطرِ سردم مانده , یک شب مهتابی , شبِ آخر , شبِ رفتن , شبِ مرگ !

شبِ یک جام دگر بریز و یک جامِ دگر ,

شبِ حسرت , شبِ سو سو زدنِ شعله آتش در چشم ,

شبِ زیباییِ نابِ ساقی ,

شبِ ساز و می و من ,

شبِ من ,

شبِ رفتن ,

شبِ پاک ,

شبِ آرامِ پریدن از خاک ...


بستان این جامَت!

آشفته خاطر از ستمکاریِ اش ,

یک یک جامهایِ تهی افکندم به خاک و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,

مستان یک به یک خرابات سپردند , رفتند و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,

ساغر یکی از پیِ آن یک شکستم و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,

ساقی تابِ دیوانه نداشت , خمخانه به من سپرد و باز , فریاد کردم ,

خدا خودش جامم ستاند , آستینم گرفت و گفت : ستمکاری ام چه بوده است بگو ,

گفتم ببین, دریایت , ساحلت و آسمانِ ابری , آنسوتر دختری می نوازد "چنگ" , کنارِ آتش و هنگامِ غروب !

ناله هایِ "چنگ" میدانی چه می کند با دلِ من ؟!

گفت خدا : خب, نگو, داغِ مرا تازه نکن ,

بستان  این جامت ,

دو چندان بزن فریاد ,

یکی برایِ دلِ خود , یکی هم دلِ من!