قدر زندگی را بدانیم!

زندگی یعنی زنده بودن

زنده بودن در دوره ای بین دو نبودن

یعنی فرصت بودن ! فرصتی که به هر نحو به ما اعطا شده ! باید قدرش را بدانیم!

قدر لبخند یک دوست را!

قدر حسی که وقت خداحافظی از دوستی که میدونی به زودی میبینی اش اما باز هم میخواهی خداحافظی کمی بیشتر طول بکشه!

قدر لبخند یک ناشناس در عبور از پیاده رو!

قدر اینکه پشت چراغ قرمز راننده کناری وقتی چشمش توی چشمت افتاد سرش رو پایین نندازه و لبخندی به تو هدیه کنه! یا حتی چشمکی بزنه!

یا حتی پیامکی از یک دوست وقتی کلافه توی خیابونی و عجله داری! لحظه ای به تو وقت میده تا از شلوغی و عجله دست برداری و دلخوش بشی که ثانیه ای قبل دوستی کلیدهایی رو بخاطر تو فشرده!

اینها معانی زندگیه!

بهتر نگاه کنیم!

قدر بدونیم!

نداشته ها رو شاید همیشه نداشته باشی ! از اینکه همه اش به خودت یادآوری کنی که اونها رو نداری اتفاق مهمی نمی افته!

اما وقتی قدر داشته هات رو بدونی ! زندگی هم نداشته هات رو به تو هدیه خواهد کرد !

یکبار امتحان کنیم!

خیابانهای شهر ما!

 

خدا وکیلی ما خیلی نعمت زوالیم!

چرا اینقدر از غم مینالیم از اندوه میگیم ! غروبای جمعه مشهد دلمون میگیره!

عوضش ما خیابونهای مشهد رو داریم و ترافیک طنز آلود مشهد رو که اصلا قدرش رو نمیدونیم!

یک روز مرخصی بگیرید! یا از کلاس دانشکده فرار کنید! بالاخره روزی که عجله ندارید و میتوانید تماشا کنید بروید توی خیابون و تماشا کنید!

فرض کنیم از خونه راه می افتید از فرعی میخواهید بروید توی اصلی از دور میبینید یک پیکان مدل پایین تمام زورش رو میزنه که خودش رو به شما برسونه و اگه دیر بجنبید بزنه بغل ماشینتون و چون افسر راهنماییمون هم خوشبختانه هیچی حالیش نیست شما مفصری و خسارت رو باید بدی تا آقای پیکان مدل پایین بره و حالی بکنه! خب اما شما حواست هست و اون پیکانه با بی انگیزگی از جلوت رد میشه با امید اینکه سر کوچه بعدی خدا روزیش رو برسونه!

خب میری تو خیابون ! حالا به کف خیابون نگاه کن! میبینیش؟! نه منظورم آشغالها نیست! خطوط رو میبینی؟! اگه میبینی خوب خیابونی رو انتخاب کردی چون اکثر خیابونها خطوطش دیده نمیشه!

خب حالا توجه کن به ببئی هایی که سوار اتوموبیلهایی هستند با شماره ایران 12  اصلا مهم نیست که خودرو چیه و مدل بالاست یا پایین! بلافاصله به یاد شروع مسابقات فرمول یک می افتی!چنان خط عوض میکنن و لایی میکشند که حال میکنی! بهترین نقاط برای دیدن این مناظر بعد از بالا اومدن از زیر گذر میدان آزادیست! چه به طرف انتهای بلوار وکیل آباد چه بطرف سه راه خیام! هنرنمایی رانندگان دیدنیست!

البته حواست زیاد پرت نشه ها چون ممکنه ناگهان یک پیکان تاکسی لکنته از سمت چپ سر برسه! راننده اش اکثر موارد یک پیرمرد عصبانیه که قوز کرده رو فرمون ! یک جایی از ماشینش رو یا خودش رو هم با کش راه راه بند تنبون بسته! اینرو یک روز باید تو تاکسی بشینیم تا درک کنیم ( بعدا یاد آوری کنین تا بنویسم) خلاصه تاکسیه میاد و میپیچه جلوتون و میزنه رو ترمز! اصلا مهم نیست شما پشت سرش هستین اون یک نفر رو کنار خیابون دیده و میخواد سوارش کنه! خب اگه شما از عقب بهش بزنین که مقصرین چون افسر راهنماییمون...

اصلا چرا تو خط سمت راست حرکت میکنین؟! مگه نمیبینین هر ماشینی که پارکه کنار خیابون تا استارت میزنه میپره وسط خیابون ؟! باید اول چپ رو نگاه کنه بعد حرکت کنه؟؟! چیه؟! شوخی میکنی؟! مگه باید نگاه کنه؟! نه بابا میپیچه تو خیابون و این تویی که باید حواست جمع باشه! این اصلا هم ربطی به این نداره که کجا پارک باشه؟ وسط خطهای شرکت الی... ( که ساعتی باید پول بده!) یا دوبل پارک کرده باشه کنار خطهای اون شرکته! و یا سوبل پارک کرده باشه کنار اونکه کنار خطهای اون شرکته پارک کرده! میپیچه و حق مسلم خودش رو از تو میگیره!

راستی اگه خواستید کمی تعجب طنز آمیز رو تجربه کنید سری هم به میدان بیمارستان امام رضا بزنید جاییکه ماشینها اطرافش در دو ردیف منظم دوبل پارک هستند البته به استثناء منطقه نزدیک به داروخانه امام رضا که ماشینها بطور منظم سوبل هم پارک کردند و البته در مواردی چوبل هم پارک میکنند! البته نکته جالبش اون خودروهای محترمی هستند که در حاشیه فضای سبز میدان ( یعنی خط سمت چپ) پارک شدند! اگه از لابه لای خودروهایی که در سمت راست و چپت پارک شده جایی برای عبور پیدا کردی رد شو و کمی دیگه دنبال نکات طنز آمیز ببئی های ایران 12 سوار بگرد! البته اگه خواستی حس طنز و نفرت رو احساس کنی به رانندگی ببئ های دارای ژن گوساله که ایران 32 میرانند توجه کن!

حالا برگرد خونه! امیدوارم برای تکمیل شدن حس طنز و آوردن لبخند به لبهات سر نبش خیابان اصلی به فرعی برسی به ببئی آرامی که دقیقا سر نبش پارک کرده و بچه اش رو هم رو پاش نشونده ( ممکنه لطف کرده باشه و فلاشر رو روشن کرده باشه یعنی من اینجا هستم حالاها!) اگه میخوایی بری تو فرعی خب برو جلوتر ! با احتیاط! از سمت چپ من بپیچ تو این خیابون !

خب حالا رسیدی در خونه ات! اگه بخت باهات یار باشه یک ببئی هم ماشینش رو پارک کرده جلو درب پارکینگتون که 100 جاش نوشتی آقا نوکرتونم لطفا جلو درب پارک نکنین!

اینجا باید پیاده بشی و پیاده حس طنز رو درک کنی! بگردی و بگردی و نهایتا صاحب ماشینه رو پیدا کنی و از ایشون درخواست کنی تشریف بیارن ماشینشون رو بردارند! ایشون هم اولین چیزی که میپرسن اینه: میخواین ماشینتون رو ببرین تو پارکینگ؟! و شما باید بگی: پ نه پ تا حالا ببئی از نزدیک ندیده بودم اومدم زیارتتون کنم!

خب ماشین رو گذاشتی؟!

طنز واقعی رو درک کردی؟!

برو جلو آینه!

حالا به خودت قول بده دیگه ننالی! تو فردی هستی که اگه بری اروپا براحتی میتونی توی مسابقات فرمول یک شرکت کنی! و هیچ اتفاقی برات نیفته! 

 

روزهای پایان تابستان

خیلی ها رو دیدم که روزهای پایان تابستان رو دوست ندارند! روزهایی که برگ درختها دیگه شاداب نیستند! باد پاییزی یواش یواش سر و کله اش پیدا میشه و با خودش غبار رو میاره ! همه چیز غبار آلود میشه! آفتاب دیگه داغ نیست و کم کم مورب میشه و سایه ها طولانی و طولانی تر میشه! آدم به یاد روزهای پایان جوونی می افته ! رکود و رخوت پاییز همه جا نمایان میشه ! تنها چیزی که میتونه در این روزها دلگرمت کنه یک چیزه! 

هفته ای دور از وبلاگ!

خب این یک هفته گذشت و نشد که مطلب تازه ای توی وبلاگم بگذارم ! امیدوارم بشه به سرعت جبرانش کرد! 

عجیبه اما انگار اتفاق افتاده!

در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و  از پای مارمولک عبور کرده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در 10 سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.

مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: 10 سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟