ناگهان خود را در پایان خط می بینیم!

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد.

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.

 

دوستدار تو: بابا لنگ دراز

همونطور که معلومه قطعه ای است  از کتاب بابا لنگ دراز اثر "جین وبستر"

قوانینِ طلائی!

سه قانونِ طلائی کنُفوسیوس....

ـ به کسی که شما را باور دارد، خیانت نکنید.
ـ کسی که به شما یاری میرساند را، فراموش نکنید.
ـ نسبت به کسی که شما را دوست دارد، کینه نورزید.

پژمردن!

روزگارا : تو اگر سخت بمن میگیری ! باخبر باش ، که پژمردن من آسان نیست!

کور مادرزادِ نابغه!

روزی رضاشاه و هیات همراه با خودروِ جیپ در حال رفتن به سوی جنوب ایران بوده که هنگام گذشتن از یزد گروه زیادی از مردم رو میبینند که جایی جمع شدند . رضا شاه می پرسد که چه خبر شده..؟؟ در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد دعایی خوانده و کور مادرزاد را شفا داده است. رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه فردی دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند.

 رضا شاه رو به شفا یافته رو می کنه و میگه: تو به راستی کور بودی…؟؟ یارو میگه: بله اعلا حضرت.. رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخوند بینایی خودت را بدست آوردی..؟

 یارو میگه : بله اعلاحضرت رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟ یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست...سبز رنگ هست.. بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و هر دو رو سیاه وکبودشون میکنه و میگه کثافت بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینا شدی… بگو ببینم فرق " سبز " و " قرمز " رو از کجا میدونی؟!…

نگذار که به آرامی بمیری!

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ..

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

 اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند ...

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،

دوری کنی . . .،

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامی که با شغلت،

یا عشقت شاد نیستی،

آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن, در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگیت

ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن...

شعر "پابلو نرودا"

ترجمه احمد  شاملو


این شعرِ ترجمه شده رو عینا از وبلاگ دوست عزیزم منوچهر خان برداشتم ! که از هر دری سخنی نام داره و لینکش رو میتونید در ستون کنار همین وبلاگ ببینید!