لرزش گنگِ صدا!

او نمیداند که من

در شناوریِ بی وزنِ گذرش بینِ دو سیم ,

لحظه ای طولانی تر از عمرِ زمین می مانم ,

و چنان خلسه شادی دارم

که نمیخواهم از آن در گذرم !

لرزش گنگِ صدا را تا به ابد همراهم ,

و در این خلسه شاد تنهایم ,

و فقط تنهایی !

او نمیداند !

آن تار نواز !

و دریغ از یک آه !


روزی از وحشتِ دلتنگی شب

بی درنگ سوی افق خواهم تاخت,

باد را توسن خود خواهم ساخت ,

که دگر باره در آغوش شبِ مهتابی , نشوم زندانی !

چاره ای نیست ولی ,

باز هم خواهم باخت ,

و شبی ساکت و سرد , پیش چشمان سیاهش آرام ,

خیره خواهد گردید دیدگانم خسته , از پسِ پنجره ای بی پرده , به رخ نازکِ ماه

و دریغ از یک آه

ناله ای خواهد کرد , گرگِ تنهایِ دلم !

باز هم خواهم باخت؟

"فقط"!

شاید این دست سرد اندکی نوازش میخواست ,

با سر انگشتی "فقط" کمی گرمتر !

شاید این شانه خسته سنگینیِ سری آشنا را کم داشت ,

سری که چشمانش "فقط" کمی خیس باشند !

و شاید لبهایی باید لبهایش را "فقط" لحظه ای میفشرد ,

"فقط" لحظه ای به بلندایِ "ابدیت" !

نمیدانم, شاید !

آن رعد کجا بود؟!

رعدی درخشید و زندگی آغاز شد ,

به سادگی ,

تا بگردد و بگردیم,

بسازد و بسازیم ,

و این بشود و این بشویم ,

و چقدر جدی اش بگیریم این زندگی را ,

و چه داستانها بسازد و بسازیم .

صبحِ طرقبه !

امروز بیست و چهارم خرداد نود و دو

صبح زود

طرقبه

باغِ کنار شهرداری طرقبه