در نوشته روز شانزدهم اردیبهشتماه امسال در همین وبلاگم از دکتر فاطمی گفتم شهید ملی شدن صنعت نفت !
با تشکر از دوست عزیزم آقای دکتر حمید پیله ور که در ایمیلی عکسی از دکتر فاطمی را قبل از اعدام برایم فرستادند ! عکس رو اینجا میگذارم تا یاد دوباره ای از اون قهرمان کرده باشم متاسفانه ما آنانی را که باید بهشان افتخار کنیم از یاد برده ایم:
یادش گرامی باد
امروز قبرستان بودم!
صبح!
از بین سنگها رد میشدم خیلیها جوون بودند : پدر بودند! مادر بودند! ناکام هم زیاد بود!
زیر سنگهای سیاه آرام خوابیده بودند!
نسیم خنکی میوزید!
آرامش گورستان رو ضجه زنها گاه گاه میشکست!
مردهای چاق و قد کوتاه که دست بچه های کوچکشون رو میکشیدند و در همون حال با موبایل مشغول بیزنس بودند!
زنهای چادری!
مردهایی که آمپلی فایرهای کوچکی به صورت کیف به شونه هاشون آویزون بود و هر پیراهن سیاهی که رد میشد کارت ویزیت میدادند!
در گوشه کنار مردها حلقه زده بودند و یک آمپلیفایر به دوش براشون روضه میخوند زنها هم اون گوشه ضجه میزدند روی یک فرش کنار سفره ای پر از سینیهای سلفون کشیده میوه که با روبانهای مشکی تزیین شده بود!
همه همینطور بودند!
روضه خوانها کاغذی دستشان بود که اسم مرده و اطرافیانش رو توی اون مینوشتند و بلافاصله بعد از معرفی متوفی میرفتند صحرای کربلا یا توی کوچه های مدینه !
آخر سر به صف تعظیمی میکردند اینور و اونور!
و سلفونهای میوه ها برداشته میشد!
یک ظرف کریستال پر از گیلاسهای درشت بی دم و براق جلوم گرفته شد به رسم تعارف: ناگهان دستی درشت و کثیف با ناخنهای بلند و تیره توی کادر نقطه نظرم پیداش شد و گیلاسها رو چنگ زد گویی غنیمت جنگیه! نگاه کردم یکی از روضه خوانها بود! دست دیگرش پر از زردآلو بود برای اینکه نریزند از دستش بیرون همونجوری روی هوا داشت میخوردشون!
دخترها با آرایشهای تیره تر و انواع مدلهای مانتو و روشهای نوین بستن شال بین قبرها راه میرفتند انگار تالار جشنه!
یک پیر مرد داد زد و سرش رو روی سنگی قرار داد و بعد بوسیدش!
اونطرف یک پیر مرد و پیرزن روی صندلیهای تاشو برزنتی نشسته بودند پیرمرد قرآن میخواند و پیر زن تازه آبپاشی جارو قبرشون رو تموم کرده بود!
زندگی به سبک زشتی درست مثل بقیه جاها اونجا ادامه داشت: تکراری ! حقیر!
نمیدونم چرا زنده ها آرامش مرده ها رو بهم میزنند؟!
یه روز یه خانومه که ماشینش قدیمی و خراب شده بوده تصمیم میگیره که به شوهرش یه جوری
غیر مستقیم بگه که یه ماشین نو میخواد.
به شوهرش میگه عزیزم روز تولدم نزدیکه. لطفا برام یه چیزی بخر که صفر تا صد رو
تو ۴ ثانیه بره و رنگش هم آبی باشه.
حالا حدس بزنین شوهرش برا تولد خانومه چی می خره؟
در این شکل شما سه تصویر میبینید. تصویر وسط مشکی و تصاویر چپ و راست رنگی . تصویر راست از راست به چپ میچرخد و تصویر چپ از چپ به راست نکته جالب این است که اگر تصویر مشکی وسط را همزمان با یکی از تصاویر چپ یا راست نگاه کنید با
همان تصویر و به همان جهت میچرخد
اشتباه نکنید این خطای دید نیست خطای مغز است
همان مغزی که باورهای ما را میسازد باورهایی که دودستی به آنها چسبیده ایمگاهی باورهای ذهنی ما چیزی بیشتر از عادت های فکری مان نیست
ممنون از دوست عزیزم
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست و سرخوش بود.......
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم.
به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی