پریدن با نسیمِ غروبِ فردا!

حالم حالِ آن برگِ سرخی است که گویی هیچگاه سبز نبوده,

تنها مانده!

دلهره دارد که حسرتِ اولین و آخرین پریدن در آغوشِ نسیمِ غروبِ فردا بر دلش بماند 

و باد پاییزی شب هنگام زیرِ گامهای ناشناسی مچاله اش کند !


دلسپرده !

بعدِ تب ,از تو پرسند یاران و آشنایان

آن دلسپرده رفته است یا مانده زیرِ باران؟


گویی که من بسوزم در مجمرِ فراغش

او مانده بی من , اما در بزمِ نارفیقان!


کـــو ؟؟؟


بعد مرگم مِـی کشان گویند در میخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد


کـــو ؟؟؟


رهی معیری


امشب اشکی نمی ریزد!


امشب شعر نخواهم گفت

امشب شعر می شوم

امشب واژه های همیشه گریزان دوره ام کرده اند

نگرانم شده اند

آنها تلالو اشک را زیرِ پلک لرزانِ من دیده اند

اشکی که سخت پایداری میکند برای روان نشدن!

امشب اشکی نمی ریزد

امشب من و واژه ها و اشک بر سفره باده گساری نشسته ایم !

"امشبی را که در آنیم غنیمت شمُریم"