شخصیت و آبرو

به شخصیت خود….. بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید.. زیرا شخصیت شما… جوهر وجود شماست.. و آبرویتان… تصورات دیگران نسبت به شما است!


جان وودِن

قرار!

قرار؟!

بی تو و قرار؟!

قراری نیست بی تو!

قرارم با توست !

قرار با تو !

قرار!!

آنجا که تو باشی قرار دارم !

آنجا که با تو قرار دارم !

همانجا لبه دنیا !

فرصتِ قبلِ پریدن !

میمانم تا بیایی !

قرارِ ما سرِ قرار !




آی فون!

بله هوا سرد بود ! دماغِ گوشت آلوی پیرزن ( که به جرات میتوان گفت تنها عضوِ قابل روئیتِ صورتش بود) قرمزِ قرمز شده بود و میلرزید ! آها! البته لرزشش از سرما نبود داشت یه چیزی میخوند , تند و تند ! آرههههه فهمیدم داشت ذکر میگفت ! یک تسبیحِ دراز از لایِ چادرِ سیاهش آویزون بود ! با آرنجِ اون یکی دستش سُقُلمه ای به دختر خانمی زد که کنارش ایستاده بود !

دختر خانم به عکسِ پیرزن ( که به احتمالِ قریب به یقین مادر بزرگش بود) بینیِ سر بالا و بسیار شکیلی داشت ... که با چسب تزیین شده بود بعلههههه! دماغش عملی بود اما... صبر کنین این یکی حق داشته عمل کنه اگر... دماغش به مامان بزرگش "رفته بوده باشه" حتما حق داشته , باور کنین بی اغراق میگم !

فکر کنم معنیِ سُقُلمه پیرزنِ چادر مشکی به دختر خانمِ دماغ عملی این بود که " عجله کن دیگهههه" !

اما دختر خانم کاری از دستش بر نمیومد , آها دلیلش رو الان میگم : دختر خانم از اون مُدلها بود که یه کوزه بزرگِ سبک رو سرشون میذارن زیره شالشون , همونا که یه جوری موهاشونُ میکِشن از اینور به اونور که یادِ پرده های اتاقِ پذیراییِ خونه هایِ اعیونیِ قدیم ندیما میُفتی همون پرده ها که از وسط میبستنشون به گُلمیخهای طلایی  ! اووههههه خیلی طولانی شد اصلا اینو ولش کنیم ! سندبادُ که یادتونه: یک دزدِ با مزه توش بود ! علی بابا رو میگم ! مدل موی علی بابا  رُکمی سانتی مانتالِش کن !... حالا زردش کن ! آهااااا شد : دختر خانم موهاش این مُدلی بود ! یک مانتو هم داشت زرد ! اما زردش با زردِ موهاش فرق داشت! شلوارشم  سبز بود ! راستش من اصلا فکر کردم این طراحِ لباسش قبلا سبزی فروشی چیزی بوده ! زردش و سبزش دقیقا مثِ فلفل دلمه ایِ رسیده و نرسیده بود ... بگذریم !

دختر خانم نمیتونست عجله کنه چون دستش تو دستِ یک غربتی بود !

آها... غربتی چیه؟! بعضیها بهشون میگن "کولی"  ! غربتی ها از قدیم همیشه در حالِ فروشِ فرفره های چوبی بودند ! بعضی ها هم "زیره" میفرو ختند ! گروهی هم هر دو تا رو !

غربتی داشت فالِ دختر خانمِ دماغ عملیِ فَشِنِ  مو قشنگِ لباس رنگ وارنگ رو میگرفت ! اینا توجهِ من رو جلب نکرد ! "آی فون"ی که تو اون یکی دستِ دختره بود توجهِ من رو جلب کرد فکر کنم آخرین تکنولوژی بودِش !

شهر دزدها!

 

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند..

شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

 

می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به‌دردنخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

 

 

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند، صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...

ایتالو کالوینو  (۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ - ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شده‌است. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریه‌پرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهم‌ترین داستان نویس‌های ایتالیا در قرن بیستم بدانند.

آرام زندگی کن!

کتاب: «تائو ت ِ چنگ»

نوشته: لائوتسه

 

هیچ چیز در این جهان چون آب، نرم و انعطاف پذیر نیست.

با این حال برای حل کردن آنچه سخت است، چیز دیگری ‌یارای مقابله با آب را ندارد.

نرمی بر سختی غلبه می کند و لطافت بر خشونت.

همه این را می دانند ولی کمتر کسی به آن عمل می کند.

انسان، نرم و لطیف زاده می شود و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود.

گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند

و به هنگام مرگ خشک و شکننده.

پس هر که سخت و خشک است، مرگش نزدیک شده

و هر که نرم و انعطاف پذیر، سرشار از زندگی است.

آرام زندگی کن!

هرگز با طبیعت‌ یا همجنسان خود ستیزه مکن  و گزند را با مهربانی تلافی  کن!