زرتشت و اصول زندگانی او

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟  
 
فرمود چهار اصل:
 
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
 
دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم  
 
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم
 
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
 

 

بهار حس میشود!

همیشه از جنگل فقط عبور کرده بودم . 

با خودرو .اتوبوس یا سواری  

 اگردقت کنیم  میبینیم که همیشه از جاده جنگلی عبور کردیم و بندرت پا توی جنگل گذاشتیم ! 

اینبار که از جاده پرپیچ و خم جنگل عبور میکردم همین فکر به ذهنم رسید . 

تنها بودم سرعت رو کم کردم جاده هم خلوت بود و هوا ابری . 

کنار جاده متوقف  و پیاده شدم . 

فقط گاهی صدای عبور یک ماشین  یا غار غار کلاغی سکوت جنگل را میشکست ! 

خش خش برگهای خشکیده پاییزی صدایی بود که گام برداشتن من باعثش شد! 

به داخل جنگل رفتم . رفتم و رفتم تا جائیکه صدای ماشینها به گوش نمیرسید . 

فقط گاهی صدای کلاغ و گاهی هم دارکوب . 

هوا ابری ولی روشن بود. 

درختها  لخت لخت بودند تمام برگهاشان فرش کف جنگل شده بود. 

کنار یک درخت نسبتا تنومند روی زمین نشستم و به درخت تکیه دادم: 

عجله ای نداشتم زمین مرطوب اما گرم بود جریانی از انرژی را در تنه درخت احساس میکردم 

بهار نزدیک بود  

تغییر با رنگ سبزش از لابه لای برگهای زرد به چشم میخورد ! 

عجله ای نداشتم  

زمستان دیگر قدرتی نداشت. 

زمستان میدانست باید برود و بهار در راه بود . 

و من شاهد آن بودم به روشنی 

تقویم میگفت هنوز زمستان است . 

اما طبیعت بهاری شده بود 

من که باور کردم 

باید باور کرد!!

خزان جنگل

راستش این صفحه وبلاگ خیلی بی عکس بود گفتم با این عکس یک رنگی به وبلاگ بدم: 

صبح جمعه با شما!

صبح جمعه است  

دیشب کمی برف اومد اما الان هوا آفتابیه ! 

پا شم صبحونه خورده و نخورده لباس بپوشم و برم پارک ملت وچند دور بدوم یا حداقل پیاده روی کنم بعد هم یک چایی داغ از کیوسک بگیرم   

راستش هیچوقت از چایی توی این لیوانهای یکبار مصرف خوشم نیومده چایی تو این لیوانها طعم خوبی نداره اما نمیدونم چرا بازم میگیرم و بازم وسطش یادم میاد که خوشم نمیاد 

ولش کن میشه یک کار دیگه کرد  

ما که قراره بریم تا پارک ملت ! خب یه گاز دیگه میدیم میریم طرقبه و بعدشم جاغرق ! 

اونجا که چند تا مغازه هست اون آخر  

آش رشته میخوریم  

یا اصلا میشه از اینوری رفت نغندر کمی دورتر هست اما خیلی خلوت تره آخه تازگی ترافیک جاغرق از ترافیک خیابون ارگ سنگینتر شده ! آره این فکر بهتریه میرم نغندر و بعدشم یک گاز دیگه و کنگ  

اما یادم نبود تازگیها دارن از نغندر به کنگ گاز میکشند و از تو جاده اش دوچرخه هم به زور رد میشه  

خب پس میرم سمت شاندیز 

شاندیز که خودش زیاد دلچسب نیست ما که تا اینجا اومدیم حیفه نریم تا ابرده آخه منظره اون بالا خیلی قشنگه  

کمی که منظره رو دید زدم یه سری هم تا زشک میرم ! 

جاده هم که تازه آسفالت شده  

آره خوب فکریه موقع صبحانه فکر میکنم ببینم با کدوم یکی از رفقا بریم؟؟ 

ع؟! حرفشم نزن تو هوای سرد حوصله تصادف ندارم تازه اون صبحهای جمعه خیلی میخوابه ! 

حالا اگه نشد تنها میرم خب بدو بدو بریم صبحونه

دست بالای دست بسیار است!

سالها پیش بیشتر از بیست سال پیش 

تابستانها با بچه های محل میرفتیم استخر 

یکروز با پسر دائیم که هم سن و سال بودیم از استخر بر میگشتیم از پول تو جیبیمان قدری باقیمانده بود پسر دائیم سر راه جلوی گلفروشی ایستاد و گفت: بیا پولمان را گل بخریم ! 

هر کدام یک شاخه گل خریدیم : گلایل سفید 

گل به دست به طرف خانه راه افتادیم تا گلهایمان را توی گلدان بگذاریم 

توی محله ما چند تا جوان قلدر ول میگشتند آنروز خوردیم به تور یکی از این به قول خودشان جاهلها ! 

از کنار دیوار به راهمان ادامه دادیم من حواس خودم را پرت کردم به شاخه گل خودم 

اما ظاهرا پسردائیم نگاهی به صورت آقای جاهل انداخته بود 

جاهل خان از کنارمان گذشت اما گویی با خودش فکری کرده باشد برگشت 

مستقیم به سراغ پسر دائی بیچاره ما آمد و شاخه گل را از دستش قاپید ! 

گل را با بیتفاوتی شکست و زیر پا انداخت و له کرد و بعد در جواب نگاه متعجب ما گفت : یادت باشه دیگه نگاه نکنی و جاهلانه سینه ای جلو داد و رفت! 

ما بدون اینکه حرفی بزنیم هر کدام به خانه خودمان رفتیم 

آنروز و روزها و سالها بعد از آن گذشت. 

یکروز عصر جمعه از خانه بیرون آمدم توی کوچه تعدادی از همسایه ها با عجله به سمت خیابان میرفتند و حرفهایی با هم میزدند. 

سر خیابان چند خانه و مغازه نیمه مخروبه بود که پاتوق معتادان و ولگردها شده بود. چند خودرو پلیس آنجا توقف کرده بود و پلیسها مشغول کارهایی بودند و مردم هم تجمع کرده بودند و من هم کنجکاو شدم از قضیه سر در بیاورم . 

توی خرابه جسدی افتاده  و یک سرباز مشغول انگشت نگاری از او بود .  

ظاهرا معتاد بدبخت حین تزریق مواد مخدر دچار ایست قلبی شده و با صورت روی مدفوع فردی چون خودش افتاده و تمام کرده بود . 

وقتی سرباز بیچاره به سختی و اجبار صورت جسد را تمیز کرد آقای جاهل را شناختم ! 

از آن همه ابهت پوشالی جاهل قلدر که شاخه گل بچه ای را در برابرم شکسته بود چیزی جز چهره ای آلوده باقی نمانده بود ! 

دست بالای دست بسیار است و دست روزگار از همه دستها قوی تر آنروز برای چندمین بار این را فهمیدم!