کدام سر سختی است؟!

دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...

 

اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،

فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه

امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،

به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود

لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی، معنای واقعی

سرسختی، استواری و مصمم بودن را،

در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.

گاهی لازم است کوتاه بیایی...

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...

اما می توان چشمان را بست وعبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی....

ولی با آگاهی و شناخت

و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت

 


با تشکر از دوست عزیزم دکتر پیله ور که بخشی از مطالب وبلاگم به لطف نامه های ایشان نوشته میشود!

محرم

از آن طرف خیابان هم دیده میشد طاقی که بسته بودندو پیشونی بندهای سرخ طوری ازش آویزان بودند که خواه ناخواه وقت ورود به مجتمع  سر و صورتت رو نوازش میکردند  ! مگر اینکه سرت رو میدزدیدی !

مجتمع قضایی (دادگستریِ سابق) مثل همیشه شلوغ بود سالنهایی که در و دیوارش رو خاکستری رنگ زده اند تا دیرتر به رنگ آمیزی دوباره نیاز باشد وآدمهایی که سالنها و صندلیها رو پر کرده اند از دیوارها خاکستری ترند!

جلوی درب اتاق دادیارِ ارجاع گروهی منتظر بودند و هر چند دقیقه سربازی کوتاه قد با کاپشن و لباس تیره رنگِ نیروی انتظامی از اتاق بیرون می آمد چند نامه را به ارباب رجوع میداد و نامه های تازه واردین را میگرفت و درب را می بست ! نامه ام را به سرباز تحویل دادم تا دادیار به جایی که باید , ارجاعش دهد !ارجاع دادن نامه چند دقیقه ای زمان نمیبرد کاری که بارها تا به حال انجام داده ام !

چند صندلی خالی کمی آن سو تر بود, نشستم !

صدای زنجیر

از انتهای سالن سه نفر اینطرف می آمدند بهمراه یک سرباز ! پسری جوان و لاغر, پیر مردی , و مردی کوچک اندام ! همگی پابند به پا داشتند پابندی از زنجیر که به مچشان قفل شده بود و دستبند به دستها !

به من که رسیدند سرباز با عذرخواهی خواست صندلی ام را تغییر دهم تا متهمانش کنار هم بنشینند , چرا که  زنجیرها دوریشان از هم را بر نمی تابید!

 همگی اشان بوی بازداشتگاه میدادند بوی کثیفیِ بازداشتگاه را! پسر جوان میخندید و برای هم زنجیرانش میگفت که شاگرد "کافه" است و  جرم استادش را گردن گرفته :" زن و بچه داره ! استامون هم هست ! گفته میاد درم میاره"!

پیر مرد شلوار نداشت زیر شلواری بسیار کثیف و چربی به پا داشت و با صدای دو رگه و گرفته ای ناله میکرد که : "شاکی ندارم بی خانه بودن جرمه؟! مریضم! یکی نیست به داد ما برسه؟!"

مرد هم اتهامش "سرقت " بود ! سرقت نه هزار و ششصد تومان از صندوق صدقات ! اینرا سربازِ همراهشان گفت وقتی دَمی سر از روی موبایلش بلند کرد تا نگاهی به زنجیریانش بیندازد, و باز مشغول شد به موبایلش !

شاکیِ سارق صندوق صدقات چه کسی میتواند باشد؟ خب لابد مدعی العموم !

پیرزنی مچاله با پای گچ گرفته اش (که با چند لایه پلاستیک پیچیده بودش )عصا زنان رسید تا نامه اش را برای ارجاع بدهد ! بر خاستم انتظارم از ساعت گذشته بود یکساعت و کمی مانده به نیم!

درب را زدم و داخل شدم همه انها که پشت میزهای داخل اتاق نشسته بودند مشغول خوردن بودند شاید صبحانه شان  ! چون هنوز وقت نیم چاشت نرسیده بود! سرباز از جا پرید . پرسیدم : نامه ام چه شد؟ خیلی طول کشید ؟! سرباز نگاهی به یکی از پشت میز نشینان انداخت و با نیشخندی گفت : هنوز حاضر نشده !

برگشتم و باز انتظار توی سالن خاکستری!

وقتی از مجتمع بیرون می امدم هنوز پیشانی بندها آویزان بودند ! باز هم سرم را دزدیدم !

 

لب دریا

عصر ما عصر فریبه
عصر اسمای غریبه
عصر پژمردن گلدون
چترای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا
من و تو تنهای تنها
خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده
چشما خونه سواله
مهربون شدن مهاله
نه برای عشق میلی
نه کسی به فکر لیلی
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا
من و تو تنهای تنها
اونقده میریم که ساحل
از من و تو بشه غافل
قایق و با هم میرونیم
اونجا تا ابد میمونیم
جایی که نه آسمونش
نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه گلای گل فروشش
مثل اینجا آهنی نیست
مثل اینجا آهنی نیست
پس ببین یادت بمونه
کسی هم اینو ندونه
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا

در مورد روح انسان!

افلاطون گفته روح دایره است

من دایره های روحم را کشف کردم

5 دایره دور روحم کشیدم

و خودم را مرکز این دایره ها قرار دادم

مگر نمی خواستم خودم را کشف کنم؟؟؟

پس مرکز آن دایره ها خودم بودم

=========================

در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من میدهند

و در دایره  پنجم  که دورترین دایره به مرکز بود

نام کسانی که از دنیای من فاصله دارند و بیش ترین کشمکش را با آن ها دارم

========================

همه ی ما دلمان می خواهد

که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم

و گاهی اوقات نداریم

گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان به تاثیری که دیگران روی

ما می گذارند بستگی دارد

اونایی که در دایره آخر هستند سعی می کنند

اعتماد به نفس ما رو از بین ببرن

=========================

نمی توانی کسی رو مجبور کنی که دوستت داشته باشد

گاهی حضور در کنار افراد نا مناسب باعث می شود

حتی در مقایسه با تنهایی خودت بیشتر احساس تنهایی کنی

در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول

ممکن است باعث  شود راهت را گم کنی

یا شاید باعث شود وجودت که تو را ((تو )) می کند از دست بدهی

======================

گاه سال ها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی

به همین دلیل بسیار مهم است

افرادی را در اطراف خودت داشته باشی که دوستت بدارند

حتی گاهی بیش تر از آن چه که

خودت میتوانی خودت را دوست داشته باشی

=========================

در مواجه با افراد از خودت بپرس

این فرد چه حسی در من ایجاد می کند ..

در کنار او می توانم خودم باشم؟

بااو می توانم رو راست باشم؟

میتوانم به او هر چه می خواهم بگویم؟

در کنار او احساس راحتی می کنم؟

وقتی او وارد اتاق می شود چه حسی به من دست می دهد؟

و وقتی می رود چه حالی می شوم ؟

وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او رو راستم؟

آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا این که به خودم ببالم؟

==========================

فلسفه وجود اون 5 دایره ای که گفتم شناخت است .. نه پیش داوری

پس با خودت رو راست باش

با افرادی که در نظر تو بد خلق اند مدارا کن

خودت را مقید نکن که چون به صرف این که با کسی در سر کار هر

روز اوقاتی را می گذرانی

باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی

=========================

در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری

حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی

ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود

از خودت بپرس

در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم

آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند

با این افراد قدرتمندی .......

ارزش ها ی مشترک با آنها داری

دوستانی خارق العاده

=========================

دایره دوم جای کسانی هست که به رشد معنوی تو کمک می کنند

مربیان ..آموزگاران

و شاید هم افرادی که برای تنها وقت گذرانی خوبند

بیرون رفتن و خندیدن

چیزی به تو اضافه نمی کنند

.ولی در عین حال هم باعث نمی شوند

که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی

=========================

دایره سوم همکارانت و اقوامت  هستند

و شاید هم آدمهای خنثی کسانی که نقش بسیار کوچکی

در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند

و تاثیر آن ها نیز تنها همان چند ساعتی هست که با آنها هستی

هیچ زمانی در غیر ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمیکنی

به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند

افراد این دایره در محدوده کار و وظایف شان  با تو هستند و لاغیر

=============================

دایره چهارم  سر آغاز عزم راسخ توست

آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند

افراد این جا لزوما با خود واقعی تو مرتبط نیستد

حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که دو را دور با آن در ارتباطی

افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند ..

در کنار آنها نمی توانی راحت باشی

و وقتی آن ها را می بینی آشفته و پریشان می شوی

=====================

دایره آخر جای دورترین افراد است

جای آدم هایی است که به تو لطمه زده اند ..تحقیرت کرده اند

کسانی که هیشه به تو انرژی منفی می دهند و

احساسات زجر آوری را با آنها تجربه میکنی .

*****************

یک رابطه بهترین حالتش وقتیه دو طرف در تعادل باشن.

 انتخاب با خودته...  

این مطلب رو دوستی بعنوان ایمیل برای من فرستاد که البته نام نویسنده اون مشخص نبود اما چون جالب به نظرم رسید اینجا در وبلاگم قرارش دادم