هوا حسابی سرد بود !
سر چهارراه !
چشمش به پسرک گلفروش افتاد در یک دست چند دسته نرگس و در دیگری یک بغل رز سپید از این ماشین به آن یکی میرفت و تعارف میکرد !
شیشه را پایین آورد پسرک گویی میدانست هر که اینجا شیشه را پایین میکشد خواهان گل است جلو دوید و دسته های نرگس را پیش آورد !
از پسرک پرسید : نرگسها تازه است ؟ پسرک : بعله ببین چه عطری داره !
نرگسها سرما خورده و کمی پلاسیده بودند ! دست پسرک سرخ سرخ بود ! سرما کار خودش را میکند !
به پسرک گفت : یک دسته خوبش رو بده !
پسرک گفت: همه اش خوبه ! اینها خیلی بود همه اش هم خوب بود فقط اینهاش مونده!
با خودش گفت : چه خوب پس آنها که از تو گل میخرند هنوز زیادند !
دسته گل نرگس رو داشبورد ماشین لم داده بود و رایحه خوشی می پراکند ! جایش گرم بود ! آسوده هنر نمایی میکرد !
اما پسرک هنوز توی سرما لا به لای ماشینها از این سو به آنسو میرفت !
طبعت لطیف شده امید جان. نوشته هات مث متنایی که خانومای ۲۲ -۲۳ با چاشنی فلسفی ُاخلاقی و کمی فلفل درام و نمک رمانتیک والبته عکس گل نرگس و شاملو و ... مینویسن
آدم او ن عکس پرتره با سبیل یه کتیه پاچه بزیو که می بینه بعد این نوشته های رمانتیکو میخونه یه کم مورمورش میشه داداش.
ممنون از نظرتون حتما لحاظ میشه!