اینها برای کیست؟!

هر چه بیشتر گوش میکنی کمتر میفهمی !

صدای گوشخراش آنرا که مداحش نامیده اند و آنچه میخواند هر چیز هست جز مدح! الفاظی نامفهوم با ریتمهایی آشنا که در pmc  و بقیه جاهایی که خوبیت ندارد ببینیشان شنیده ای و حالا اینجا تکرار میشوند البته ریتمشان را میگویم !

صدا را بلندگوهای قلدری پخش میکنند که وصل شده اند به آمپلی فایرهای قوی ! اکو هم سنگ تمام گذاشته ! اگر در شعاع کمتر از یک متر بلندگو قرار بگیری خطری جدی برای پرده گوشهایت بوجود آورده ای ! به لطف تکنولوژی LCD و LEDها هم راه یافته اند به این داربستهای سیاه ! به به ! چه آشناست این آقای عرق کرده توی تصویر که اینقدر هیجان زده فریاد میکشد ! توی آن کلیپ گوشی موبایل خیلی آرامتر بود ! فارغ البال لم داده و مشغول به وافور بود و با آن خواهر گیسو پریشان که بعد ها گفته بود متعه اش نموده بوده گپ میزد ! بگذریم مگه ما فضولیم؟! ما آمدیم به حکم شغلمان چیزی بپرسیم کاغذی بنویسیم و شرمان را کم کنیم ! این داربست از آن داربست های رو کم کنی است یعنی حسابی به قول یکی از چای ریزهایش با کلاس است ! چایشان را توی استکانهای کمر باریک و نعلبکیهای ناصری سرو میکردند " آقا تو این چن شب هشصد هزار پول استکان نعلبکی دادیم واسه کلاسش" حالا ما کار نداریم که استکان دهن زده رو میریزن تو کاسه آب در میارن میبرن برای نفر بعدی !

جوونهای سیاهپوش با سینیهای چای وسط خیابان ! همان خیابانی که به لطف شعور بی حد رانندگان عزیز خط سفید وسطش جایش را به نرده های بلند آهنین داده ! تا این یکی به راه آن یکی تجاوز نکند !

همین خیابان تنگ را هم گرفته اند ! تا چای بدهند ! 50 متر بالاتر داربستی دیگر با لیوانهای یکبار مصرف شیر ! خورده اند و رها کرده اند ! آنطرفتر کاسه های عدسی ! آنجا شله زرد ! اینطرف شیر برنج ! کمی آنطرفتر فرنی ! همه اینها میمانند برای رفتگر بیچاره که بیصدا جمعشان کند !

دیوارهای کاهگلی که ساخته اند و سد معبر کرده اند را خودشان جمع میکنند !

دنبال متولی یکی از داربستها میگشتم که پرسشی بپرسم ! گفتند حاج آقا داخل حسینیه اشان تشریف دارند ! حاج آقا آن بالا سیاهپوش با چشمان سرخ نشسته در حلقه اذناب چشم به فرش دوخت وقتی از پاسخ به پرسشم بازماند که مجوزی را که باید, نداشت ! سر بالا آورد و به لحن آشنای خودشان غرید :" سه شبه نخوابیدم دنبال یکی میگردم پاچه اش رو بگیرم اساسی !" اذناب چنان سری تکانیدند که گویی حاج آقا سه شب بر تارک برجکی پاسداری از مرز مملکت میکرده ! پرسیدم : چرا بیدار بودی ؟! چشم درانید که : " به عشق بی بی ... به خاطر آقا...! گفتم : پس چرا دنبال پاچه ای که بگیری؟! و او باز هم از پاسخ باز ماند !

نظرات 1 + ارسال نظر
shirin asadi جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ب.ظ

movafegham bahatun.. matne besyar bejayi bud tu in jameeye por az tazvir...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد