آشفته خاطر از ستمکاریِ اش ,
یک یک جامهایِ تهی افکندم به خاک و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,
مستان یک به یک خرابات سپردند , رفتند و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,
ساغر یکی از پیِ آن یک شکستم و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,
ساقی تابِ دیوانه نداشت , خمخانه به من سپرد و باز , فریاد کردم ,
خدا خودش جامم ستاند , آستینم گرفت و گفت : ستمکاری ام چه بوده است بگو ,
گفتم ببین, دریایت , ساحلت و آسمانِ ابری , آنسوتر دختری می نوازد "چنگ" , کنارِ آتش و هنگامِ غروب !
ناله هایِ "چنگ" میدانی چه می کند با دلِ من ؟!
گفت خدا : خب, نگو, داغِ مرا تازه نکن ,
بستان این جامت ,
دو چندان بزن فریاد ,
یکی برایِ دلِ خود , یکی هم دلِ من!