بستان این جامَت!

آشفته خاطر از ستمکاریِ اش ,

یک یک جامهایِ تهی افکندم به خاک و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,

مستان یک به یک خرابات سپردند , رفتند و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,

ساغر یکی از پیِ آن یک شکستم و باز , ساقیِ میکده را فریاد کردم ,

ساقی تابِ دیوانه نداشت , خمخانه به من سپرد و باز , فریاد کردم ,

خدا خودش جامم ستاند , آستینم گرفت و گفت : ستمکاری ام چه بوده است بگو ,

گفتم ببین, دریایت , ساحلت و آسمانِ ابری , آنسوتر دختری می نوازد "چنگ" , کنارِ آتش و هنگامِ غروب !

ناله هایِ "چنگ" میدانی چه می کند با دلِ من ؟!

گفت خدا : خب, نگو, داغِ مرا تازه نکن ,

بستان  این جامت ,

دو چندان بزن فریاد ,

یکی برایِ دلِ خود , یکی هم دلِ من!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد