شهری که رنگ سپیده اش به سرخی غروب است
روزهایی که با دلشوره آغاز و با دل آشوبه پایان می یابد
آدمکهایی که همگی , با هم تنهایند .
لبخندهایی که اشکت را در می آورد و اشکهایی که به خنده ات می اندازند
دستهای سرد دراز شده به سویت دراندیشه ناخنک زدن به اندک گرمیه دلت !
نگاههای بغض آلودی که نفست را به شماره می اندازند !
به کجا چنین شتابانیم
از نیکی چه بد دیده بودیم؟!