زندگی همین است !
گاهی خوشحالی ! سبکبال ! جوان ! در دشتی سر سبز میدوی ! می پری و خوشی !
ناگهان همه جا تیره و تار میشود !
بی وزن میشوی ! سقوط میکنی !
سرما و سردر گمی !
همه جا ! دنیا یت تاریک میشود !
خب حالا زمانیست که باید دستپاچه نشد !
کمی صبر !
بگذار ضربان قلبت کمی کند شود و هیاهوی دلت فرو بنشیند !
بگذار چشمانت به تاریکی عادت کند !
حالا بدنبال کورسوی نوری بگرد تا تو را به جایی برساند !
شاید تو را به گنجی رهنمون نماید !
جایی بهتر از آنجا که بودی !
کورسویی بیاب و سلانه سلانه به سویش برو بی شتاب !
هر سقوطی شاید گذر از مرحله ای باشد که تو را در ساخته و پرداخته شدن یاری کند !
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می گیری
آنگاه که حتی گوش هایت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم...
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین
تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه
رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید
ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله
دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است و هر روز صبح
به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم نمیخواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت : ما خودمان به او خبر میدهیم .
پیر مرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم , او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد . او حتی مرا هم نمیشناسد !
پرستار با تعجب گفت : وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صبحانه پیش او میروید؟!
پیر مرد با صدایی گرفته به آهستگی گفت : آخر من که میدانم او چه کسی است !