زمونه

راستش چی بگم عجب دوره ای شده نمیذارن سرت تو لاک خودت باشه و کاری به کار کسی نداشته باشی. از بس یه عده مثل لُنگ بودن و هر ساعت دور پای یک نفر پیچیدن اینایی که اونا واسشون چرب زبونی کردن و خم و راست شدن حسابی باورشون شده و از همه توقع دارن اونجوری باشن و اگه یکی بادنجون دور قاب چین نباشه کلاهش پس معرکه است . جالبه که اصلا براشون عجیبه که یه نفر مجیزشون رو نگه و کار خودش رو بکنه . کار درست خودش رو بکنه  

بقول یکی که میگفت من به زانو درت میارم اینام همونجوری شدن و میخوان دیگرون رو به زانو در آرن حالا ما هر چی داد میزنیم داداش ما اصلا فابریکی رو زانوییم باور ندارین ایناهاش زانوهامون خاکیه به گوششون فرو نمیره که نمیره  

خلاصه وبلاگ جان امروز یه حال اساسی از ما گرفتن واسه همینم مخمون تعطیله هر چند روزای دیگه هم به مناسبتهای مختلف تعطیلش میکنن

 

آن   قصر  که  بهرام  درو  جام  گرفت

آهو   بچه   کرد  و  رو به  آرام   رفت

بهرام که گور  می گرفتی همه  عمر

دیدی   که  چگونه  گور  بهرام گرفت؟

 

کاش میفهمیدن اگه قرار بود این پستها و سمتها به کسی وفا کنه که به اونها نمیرسید 

 

اونم جایی که هر ننه قمری رو هر جا دلشون بخواد میذارنش یه روز خاله روز دیگه  

خانباجی حالا شمام یادتون باشه :هر چه کنی به خود کنی  

 

یک شعر : آزادانه و خوشبینانه برداشت کنید

سلام  

  

قطعه شعری است منسوب به ابو علی سینا که در موضوعی گفته و من اینجا نقل میکنم جهت اطلاع!  

 

قطعه شعری از حکیم ابو علی سینا  

 

غذای روح بود باده رحیق الحق


که رنگ او کند از دور رنگ گل را دق

به رنگ زنگ زداید ز جان اندوهگین


همای گردد اگر جرعه‌ای بنوشد بق

به طعم، تلخ چوپند پدر و لیک مفید


به پیش مبطل، باطل به نزد دانا، حق

می‌از جهالت جهال شد به شرع حرام


چو مه که از سبب منکران دین شد شق

حلال گشته به فتوای عقل بر دانا


حرام گشته به احکام شرع بر احمق

شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد


زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق

حلال بر عقلا و حرام بر جهال


که می‌محک بود وخیرو شر از او مشتق

غلام آن می‌صافم کزو رخ خوبان


به یک دو جرعه برآرد هزار گونه عرق

چو بوعلی می‌ناب ار خوری حکیمانه


به حق حق که وجودت شود به حق ملحق







 

فارسی و عربی

در شب شعری شاعری سالخورده گفت : شنیدم که آقایی میگفت بهشتیان به عربی سخن میگویند و دوزخیان عجمی دلم گرفت و...

به خاطرآوردم شاعران پر آوازه ایران زمین را که همگی پارسی گوی بودند و ناگهان بیاد حضرت حافظ افتادم و آن مطلع غزلی که مصرعی از آن عربی بود .

الا یا ایّها السّاقی ادرکاساً و ناولها

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها

کمی جستجو کافی بود تابیت عربی اصلی که حافظ بزرگ از او شاهد آورده بود را پیدا کنم:

أنا المسموم ما عندی بتریاقٍ ولا راقٍ

أدر کأسا و ناولها ألا یا أیها الساقی

مصرع دوم بیت عربی فوق را شاعر با جابه جایی  شاهد آورده بود اما شاعر عرب چه کسی بود؟!  

یزید ابن معاویه خلیفه اموی!

بوسیدن لب یار , اول ز دست مگذار

بوسیدن لب یار , اول ز دست مگذار            

کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن                    

فرصت شمار صحبت , کز این دو راهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن  

 

گفتم :علی محمد!( راننده ام که سالهاست با من مانده و موهایمان را در یک آسیاب سفید کرده ایم مثل برادریم اما همچنان احترام زیادی میگذارد) یواش تر برو خاک راه ننداز؛  

 

آهسته روی فرمان کوبید طبق عادت همیشگی اش : چشم مهندس.  

 

بعد از سالها ؛ شاید 15 سال دوباره به این روستا می آمدم آن موقع مهندس جوان جهاد بودم و امروز از مسئولین ارشد سازمان مسکن .  

 

چقدر دلم گرفت وقتی دیدم جاده هنوز خاکی است .  

 

خاطرات شیرینی از این روستا داشتم ، روستائیان خونگرم و دلپاک , آب و هوای دل انگیز و آن دخترک خجالتی ...سمانه  

 

روز اول ورودم به روستا کدخدا ساک لباسم را به دستش سپرد و پدرانه گفت : سمانه آقای مهندس چند ماه اینجا هستن مراقب باش دختر جان مهمون عزیز ما هستن ,نکنه بهشون بد بگذره ، همه چیز تمیز باشه . وقتی راه افتادیم کدخدا به من گفت : یتیمه با بی بی علیلش زندگی میکنه تمیز تر از خونه اینا تو ده نداریم . سری تکان دادم : ممنون.  

 

و طفلک دخترک چه مادرانه مراقبم بود ؛  

 

صبحهای خیلی زود با سینی صبحانه و نگاه رو به زمین میدیدمش بعد از اینکه خیلی آهسته با کوبیدن درب اتاق بیدارم میکرد , چه کوبیدنی؟ آنقدر آهسته در میزد که گویی درب رو نوازش میکنه ,  

هر روز در حالیکه بقچه ناهارم رو کنار کفشهای جفت شده ام میگذاشت آهسته میگفت : لباستان را بذارین آقای مهندس امروز رخت میشورم ! و من متعجب بودم که این دخترک مگه وسواس داره ؟ آخه هر روز زمستون و تابستون رخت می شست , چه تمیز و منظم بود .  

 

فقط یک جمله دیگه در اون مدت به من گفته بود و اونم اینکه پرسیده بود: آقای مهندس چرا اینهمه راه از شهر آمدین ده ما کار میکنین و من هم جواب داده بودم : آخه من دوستتان دارم . و او آهسته توی اطاق کوچکشان خزیده بود.  

 

چند سال قبل وقتی زنم بعد از مدتها نق و نق بالاخره چمدونهاش رو برداشت و برای ابد به قول خودش رفت اونور آب با خودم گفتم کاش مونده بودم تو روستای سمانه و خودم تعجب کردم که چرا اون دخترک رو هنوز به یاد داشتم.  

 

از تپه بالا رفتیم درست جایی که روستا نمایان شد زنی در چادر پیچیده , قوز کرده ایستاده بود توی سرما !  

 

علی محمد یواشتر. اینرا وقتی گفتم که زن به چشمم آشنا آمد .  

 

نگهدار , شیشه که پایین آمد همان نگاه رو به زمین را دوباره دیدم . پشتم داغ شده بود نمیدانم چرا گفتم : ببخش خاتون..اینجا خانه ای برای اقامت چند روزه ما هست؟؟؟؟؟  

 

سمانه که جواب میداد حواسم پرت پرت بود به چی فکر میکردم چی جواب دادم ؟  

 

زن تند تند رفت چی شد ؟کجا رفت ؟علی محمد آهسته حرکت کرد؟ دنبالش میرفتیم , به سمت خانه اشان میرفت. 

 

 روی دفترچه ام نوشتم : حتما اولین خانه نوسازی شده روستا خانه سمانه باشد! 

 

 عنوان مطلب رو با اجازه دوست عزیزم حسین ملکی مدیر اجرایی خبرنامه بیمارستان سینای مشهد از شماره 10 اون مجله انتخاب کردم ,مطمئنم آقای ظفر امیلی این دو بیت رو برای صفحه اول مجله اشان پیشنهاد کرده است. 

 

 

سلام وبلاگ عزیزم و سلام به تو که منت گذاشتی و وبلاگم رو میخونی

امشب چیزجدیدی نداشتم راستش کار مهمی هم بود که نشد چیزی بنویسم پس لطفا این  

 

رباعی از خیام رو برای امشب قبول بفرمایین 

 

دنیا  دیدی  و هر چه  دیدی هیچ  است

و آن نیز که گفتی و شنیدی  هیچ  است

سـرتاسـر  آفـاق   دویـدی  هیـچ   است

و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است