ماجرای درخواست باران حسن شُلی اصفهانی

ماجرا از این قرار است که زمان آقا نجفی اصفهانی در اصفهان خشکسالی شد و به قدری برف و باران نبارید که حتی رودخانه زاینده رود هم خشک شد و مردم از نبود آب وحشتزده شدند همه آخوندها روی منبرها عربده سر دادند که :بعلهههه چون مردم کفر گفتند و مشروطه میخواهند و برعلیه خدا و پیامبر و اولی‌الامر که روحانیون و شاه هستند قیام کردند خدا هم قهرش گرفته و خشکسالی شده و راهی نیست ، مگر توبه و انابه ، و دست به دامان حضرت ایت‌الله نجفی و الباقی روحانیون شدن برای استغفار!القصه خیل عظیمی از مردم راه افتادند به سوی بیت آیت الله و پس از چند روزی گریه و التماس آقا عنایت فرمودند و به مردم اعلام کردند که  روز جمعه ، در مسجد شاه نماز باران خواهند خواند .در روز موعود ، ده‌ها هزار مردم از اصفهان و شهرهای اطراف خودشان را به مسجدشاه رساندند تا نماز باران بخوانند . نمازباران در میان شور و شوق و گریه و زاری و استغاثه مردم خوانده شد و  پس از اینکه نماز تمام شد  حاج‌اقا نجفی از محراب خارج شد تا در میان خیل عظیم محافظانش به منزل برود ، که به یکباره حسن شُلی با دست و پا زدن و کلی کتک خوردن خودش را به حاج‌اقا نجفی رساند ، و به حاج‌اقا گفت عبات رو بده به من ! آنقدر اصرار کرد تا آقا نجفی عبای خودرا از رو شانه‌هایش برداشت و به حسن شُلی داد.حالا چرا به حسن‌آقای داستان ما میگفتن حسن‌شُلی ؟چون حسن آقا شرابخوار قهاری بود , همیشه مست ، و همه مردم هم میدانستند ، اما همچنان دوستش نیز داشتند . بخاطر همین هم به او شُلیه میگفتند چون در بیشتر مواقع مست  بود ( دائم الخمر بوده)القصه ، حسن‌عبای حاج آقا نجفی را زیر بغل زد و به سرعت از مسجد زد بیرون! یکماهی از نمازباران  گذشت و‌ یک قطره باران و یا یک دانه برف از آسمان نیامد .دقیقاً ۱ ماه که گذشت ، حسن شلی رفت وسط بازار  و با صدای بلند گفت : آیییییی مِلِت ، این عَبایه که دستی مَنِس ، عبای آقا نجفیس که خودم ازش اِستِدَم و هَمِیدونم دیدیند حالا برای تبرکی هرکی بیشتِر بِخِرِد ، میدم بِش , خلاصه کسبه هم ریختن بیرون و یکی ۵ و یکی ۱۰ و ...تا بالاخره عبا رو به قیمت ۱۲۰ تومن فروخت ‌! سپس پولا رو برداشت و یه راست رفت وسط بازار مال فروشا و یه گوسفند نر پرواری گردن‌کلفت خرید و بعدش تمام رفقا و عرقخورای اصفهان رو دعوت کرد که جمعه همگی برن کوه صفه ، پا چشمه خاچیک ناهار . خودش به همه میگفت میخایم بریم دعا کنیم که  بارون بیادمثل توپ تو اصفهان پیچید که  حسن شلی با پول عبای آقا نجفی ، رفیقاش رو دعوت کرده به عرقخوری و‌ ناهار . روز موعود رفقا همگی رفتند  و قبل از  شروع خوردن, حسن شلیه گفت : بِچا ، صبر کونین . و ادامه داد که :

بچا ، من عبای اقا نجفی رو فروختم به ۱2۰ تومن ، پول گوسفند و عرقا و شرابا و میوه‌ها و ذغال و ... همش روی هم شد ۴۵ تومن . الباقی پولارو خیرات کردم بین فقرا  و  الانه حسن مثل قبل هیچی ندارِِد . چون نیمیشِد با جیبی پری پول ، از خدا چیز خواست . آ حالا دستاتونو بیارین بالا !

همه دستاشون رو‌ میارن بالا و حسن میگه :

خدایا ، تمومی بنده‌های خوبت ، یک ماهی پیش ازِت بارون خواستند و ندادی بِشِشون .

حالا مارو هم که داری میبینی ، با پولی لباسی آدم خوبا این سفره رو که میبینی انداختیم و ازتم ممنونیم که این همه نعمت به ما دادی ! در مورد بارون هم بایِد بِگَم که ما آدِم خوبا نیستیم ، اصلَندَم نه پیشی خودت آبرو داریم نه پیشی بنده‌هات . اما بنده هات که هستیم ، رحم به بنده‌های خودت بوکون ‌.

اون روز به خوبی و خوشی و بازی و کباب خوری و نوشیدن شراب گذشت .

عصر ، رفقا خراشون رو سوار شدن که برگردن به شهر ‌، به شهادت همه کسانی که این واقعه رو  تعریف کردن ، همچین که حسن و رفقاش رسیدن به سرازیری هزارجریب ، چنان بارندگیی شروع شد که تا حسن شُلی و رفقاش رسیدن به پایین خیابان (دروازه شیراز امروزی) آب در تمام کوچه‌های شهر راه افتاده بود و این باران بی وقفه به مدت ۵ روز بارید بطوری که مردم نگران شدن که نکنه سیل بیاد .

در اصفهان پیچید که آقانجفی با این همه ادعا خدا روش رو‌ نگرفت ، اما تمام عنایتش رو به حسن شلی و رفقاش کرد .

۵ روز گذشت و باران تمام شد ، اولین اشعه خورشید که تابید ، آدمهای آقا نجفی اومدن در خونه حسن و حسن شُلی رو با کتک و پس‌گردنی بردن پیش آقا نجفی .

آقا نجفی وقتی حسن رو میبینه بهش میگه ، مرتیکه ، آبروی اسلام رو میبری ؟ شرب خمر تو روز روشن ! در ملاء عام شرب خمر میکنی ؟

و همونجا میده حسن رو به جرم شرب خمر ۸۰ ضربه شلاق میزنن و ولش میکنند .

داستان حسن شلی رو هیچ‌جا ننوشتن ، مگر زنده‌یاد مکرم اصفهانی!

حسن و حسنها در تاریخ ایران همیشه فراموش میشوند!

 تاریخ شفاهی ایران ، تاریخ سینه‌ به‌ سینه

غوطه خوری در خلیج فارس (سفرنامه بوشهر)

حاجی پاشو که دیر شد!

آفتاب نزده بود که حاجی را صدا زدم .

دکتر آنقدر سنگین خوابیده بود که احتمال بیدارشدنش از صفر کمتر به نظر می رسید لذا سعی نکردم بیدارش کنم , ساعت یک صبح که داشت خوابم می برد او هنوز مشغول مکالمه با موبایلش بود !

حاجی آماده شده و مراحل پایانی مالیدنِ کرم ضدآفتاب را طی می کرد , پوشاندن گردن با لایه ای ضخیم از مواد ضد آفتاب , پوست حاجی به آفتاب حساس است و زود تاول می زند.

هدف اصلی ام از رفتن کنار ساحل تماشای بالا آمدن خورشید از میان امواج خلیج فارس بود نه شنای صبحگاهی اما حاجی ظاهرا قصد شنا کردن داشت.

هنگام خروج , از مسئول پذیرش هتل پرسیدم کدام ساحل بوشهر قشنگتر است ؟

گفت اگر قصدتان شنا کردن است همین نزدیک پارک ساحلی است اما اگر دنبال مناظر قشنگ مخصوصا برای عکاسی می گردید ساحل ریشهر را پیشنهاد میکنم که 20 دقیقه ای راه است !

حاجی گفت : پس بریم پارک ساحلی

نشانی گرفتیم و رفتیم , خیابانها خلوت بود و 5 دقیقه بعد پارک ساحلی بودیم  هوا داشت روشن می شد، آب آرامِ آرام بود و سطح آنرا مِه یا چیزی شبیه آن پوشانده بود بطوری که فاصله دور را نمی شد به راحتی دید،

 پارک ساحلی فقط یک ساحل ماسه ای حدوداً 100 متری داشت و بقیه ساحل را به شکل سکویی با سیمان ساخته بودند , از هر طرف که نگاه می کردی سکوی سیمانی ادامه داشت , سکویی با نیمکتهایی رو به خلیج فارس:

ساحل ماسه ای پر از زباله بود و برای شنا کردن چنگی به دل نمی زد!

آمده بودم که طلوع آفتاب را در خلیج فارس تماشا کنم و چندتائی عکس بگیرم اما خورشید از آنطرف یعنی پشت سرمان، پشت ساختمانهای بوشهر بالا آمد!

معلوم بود حاجی علاقه ندارد اینجا شنا کند ، یک بوشهری هم نبود از او نشانیِ جای بهتری برای شنا کردن را بپرسیم!

چند دقیقه روی نیمکتی به تماشای خلیج فارس نشستیم ،  آن دورتر انگار چیزی روی آب شناور بود و به سمتِ ما می آمد نزدیکتر که رسید دیدیم پیرمردی سپیدموی با زیرپوش و پیژامه ای خیس سلانه سلانه از آب بیرون می آید انگار بالباس رفته بود دریا شنا کرده بود و بر می گشت ! روی سکو که رسید شروع کرد به چلاندن لباسهایش!

 حاجی ، خدا قوتی به او گفت و پرسید کجا برویم شنا کنیم ؟

 پیرمرد طبیعتاً گفت همینجا شنا کنید ! 

گفتیم جای بهتر سراغ نداری ؟

 گفت باید بروید سمت دلوار ! 

حاجی پرسید ساحل ریشهر چطوره؟

پیرمرد جواب داد : نه بابا ساحل ریشهر خوب نیست اونجا مرد و زن قاطی هم میرن توی آب اصلا خوب نیست !

با این جمله آخرِ پیرمرد، چشمان حاجی برق زد و دیگه ول کنِ ریشهر نشد که نشد و حالا باید به هر قیمتی می رفت ساحل ریشهر !

وقت صبحانه بود و باید بر می گشتیم هتل

حاجیِ ما حج نرفته و علاقه ای نداره که بره یعنی بطور کلی به حاجی بودن نه تنها علاقه ای نداره بلکه خوشش هم نمیاد که حاجی صدایش بزنند و همین بهترین دلیل برای ماست که اورا حاجی صدا بزنیم البته با ریش انبوهی که گذاشته شباهت زیادی به حاجی ها پیدا کرده و چندباری که در طول سفر پلیس وِلِمان کرد حاجی افتخارش را به نام خود سند می زد , وقتی به اندازه کافی از پلیس ها دور می شدیم می گفت : دیدید این ریش چه می کنه ! از ریشم ترسید !

حاجی که هدف خودش را پیدا کرده بود گفت عصر میریم ساحل ریشهر

برگشتیم هتل و دکتر را با بدبختی بیدار کردیم که به صبحانه برسیم!

دکتر ما هم دکتر نیست یعنی نه تنها پزشک نیست , دکتر چیز دیگری هم نیست اما علاقه دارد که دکتر صدایش کنیم , علی الخصوص در حضور دیگران بالاخص که آن دیگری ذکور نباشد و همین باعث شده که او را دکتر صدا بزنیم , ریش و سبیل ندارد و بیش از 20 ساعت از شبانه روز مشغول مکالمه با موبایل است .

یادم نیست آنروز تا عصر چه کردیم

عصر راه افتادیم به سوی ساحل ریشهر , توی راه به حاجی گفتم عجیبه که حرفهای آن پیرمرد را باور کردی مگه میشه در ساحل خلیج فارس آنهم ضلع شمالی مرد و زن قاطی بروند توی آب !  حالا در ضلع جنوبی خلیج فارس شاید اما اینجا قطعا نمی شود !

اما مگر به خرجش رفت ! 

این را نگفتم که عصر روز قبل رفته بودیم گناوه , می گفتند بازار گناوه چنین است و چنان رفتیم گناوه, بازار, اما نه چنین بود و نه چنان ! از بازار رفتن پشیمان شدیم و تصمیم گرفتیم که برویم ساحل , تا نشستیم توی ماشین یک موتوری با وضع عجیبی کنارمان ایستاد و داد زد آقا کجا رفتی و ... یک تکه کاغذ کوچولو هم توی دستش بود و تکانش می داد , این موتوری , مغازه داری بود که نیمساعت قبل دکتر 3 بطری آب از او خریده بود و اشتباهاً  به جای 6000 تومان 6000 ریال کارت کشیده و آمده بود , آن کاغذ کوچولو رسیدِ دستگاه پوز بودو مدرک جُرم! مغازه دار تا متوجه کلاهبرداری هنگفت ما شده بود مغازه را به کسی سپرده و روی موتور پریده و در به در و کوچه به کوچه دنبالمان گشته تا بالاخره گیرمان آورده بود , بدون خون و خونریزی طلبش را ستاند و رفت ما هم در کمال سلامت جسمی به ساحل زیبای گناوه که بلواری عریض و قدیمی در حاشیه اش  ادامه داشت,  رسیدیم , ساحل گناوه با ماسه های تمیز و امواج آرام خلیج فارس هنگام غروب آفتاب بسیار دیدنی بود 

هیچکس شنا نمی کرد لذا ما هم شنا نکردیم ( شاید فکر می کردیم ساحلی بهتر از گناوه برای شنا کردن خواهیم یافت ) نشستیم , چایمان را نوشیدیم , دکتر پاچه ها را بالا زد رفت توی خلیج فارس و با موبایلش چند تائی "کلیپِ غروب آفتاب در خلیج فارس" ساخت ! هوا داشت تاریک می شد که از خلیج فارس بیرون آمد و دستور بازگشت به بوشهر را صادر کرد , سینی لیوانهای چای را برداشت و برد گذاشت روی صندوق عقب ماشین .

وقتی حرکت کردیم با اولین ترمز صدای شکستن لیوانها به گوشمان رسید ، جا مانده بودند روی صندوق عقب دکتر برگشت و زُل زد توی چشمم ، گفتم وایسا شکسته هاشُ جمع کنیم !

  لیوانها امانت بود , از هتل گرفته بودیم ! موقع تسویه حساب گفتیم لیوانهایتان را شکستیم , گفتند فدای سرتان !

 هتل گردشگری دلوار بوشهر : یادش بخیر 

خلاصه در حالی که دل توی دل حاجی نبود و لحظه شماری میکرد , به طرف ساحل ریشهر رفتیم راهنمای ما اپلیکیشنِ گوشیِ حاجی بود که دقیق مارا به ساحل ریشهر رساند , ماشین را پارک کردیم و رفتیم سمت ساحل .

ساحل ریشهر با جائی که از ماشین پیاده شدیم 10 متری اختلاف ارتفاع داشت یعنی پایینتر بود

تعداد زیادی مامور اطرافمان قدم می زدند , زیاد یعنی از تعداد مردم بیشتر بودند , وضعیت طوری بود که اصلاً پایین ، کنار آب نرفتیم ، هیچکس توی آب نبود البته دروغ چرا یکنفر را دیدم که مشغول غوطه خوردن بود .

حاجی پشیمان شد و دستور داد : اینجا به درد شنا نمی خوره بریم یک جای دیگه !

طبق معمول گفتیم چشم 
یک عکس از امواج خلیج فارس در ساحل ریشهر گرفتیم و رفتیم 

شب قبل عکس بندر گناوه را توی واتس اپ در statusِ خودم قرار دادم  اتفاقاً یکی از دوستانم (محمود) که خیلی به جنوب و بندر گناوه سفر می کنه دیده و خبردار شده بود که آمده ام گناوه !

ظهر که توی رستوران نشسته بودم و با این شوریده شکم پُر زُل زده بودیم به هم

 

محمود زنگ زد و گفت دوستان زیادی در گناوه دارد و اگر مشکلی پیش آمد یا کاری داشتم بروم سراغ دوستانش , نشانی مکانهای دیدنی منطقه را نیز داد , آخر ازش پرسیدم ساحل خوب برای شنا کجاست ؟ گفت همون بندر گناوه بهترین ساحل برای شنا ست گفتم حالا که دیگه برگشتیم و بوشهر هستیم گفت باید بروید سمت دلوار  !

 این موضوع را به همسفران یعنی دکتر و حاجی اعلام کرده بودم

لذا حاجی شیفت فرمودند روی پلَن ِ B یعنی پیش به سوی دلوار 

دقایقی بعد توی جاده دلوار بودیم و دکتر داشت از روی سرعتگیرها پرواز می کرد نمیدونم سرعتگیرها خیلی به هم نزدیک بودند یا ما خیلی زود به سرعتگیرها می رسیدیم , هرچه دکتر بیشتر لایی می کشید شوق و ذوق حاجی بیشتر می شد که ناگهان چشمش به تابلوی تنگک افتاد و بلافاصله گفت : راستی دامادمان گفت رفتی بوشهر برو ساحل تنگک3 , برای شنا خیلی خوبه !(برخی مشهدی ها به شوهرِ خواهرشان می گویند دامادمان)

دکتر بدون معطلی پیچید به سمت جاده تنگک !

از دور نیروگاه بوشهر دیده می شد که هرچند ثانیه , لحظه ای چراغهای سُرخ آن روشن می شدند،

به سوی تنگک3 می رفتیم , جاده خاکی شد یا بهتر بگویم ماسه ای شد و ما با سرعت به راهمان ادامه می دادیم و پشت سرمان گرد و غبار زیادی به هوا بر می خاست ، انگار داشتیم گم می شدیم چون هیچ جاده ای  پیش روی ما نبود ، رسیده بودیم وسط بیابان !

وقتی برای دکتر محرز شد که گم شده ایم توقف کرد , پس کو این تنگک 3 ؟

حاجی گفت : البته دامادمان گاهی خالی می بنده شاید در مورد تنگک 3 هم خالی بسته !

تازه می گفت , شاید!  وسط بیابانی ایستاده بودیم که قرار بود ساحل زیبای تنگک3 باشد!

(بعداً فهمیدم تنگک3 جاده نیروگاه بوده یعنی  داماد حاجی یکطورایی فرستاده بودمان نیروگاه)

هوا گرگ و میش شده بود ، گرد و غباری که راه انداخته بودیم فرو نشست ، یک گله بُز و یک پیرمرد چوپان روبه روی مان ظاهر شدند از چوپان پیر پرسیدیم : پدر جان ساحل کدوم طرفه ؟

چوپان : ها؟؟؟

گفتیم ساحل کجاست پدر جان ؟ ساحل !

انگار متوجه منظور ما از ساحل نمی شد

گفتم دریا کجاست , دریا !

گفت : ها دریا !

به سمتی اشاره کرد و گفت از این طرف بروید به جاده بزرگ که رسیدید مستقیم بروید تا هلیله , دریای هلیله!

خیلی ممنون

به سمتی که پیرمرد نشان داده بود رفتیم

دکتر با سرعت زیادی رانندگی میکرد از دور یک دیوار بلند دیده می شد و طبق نشانی که چوپان پیر داده بود ما مستقیم به سوی آن می رفتیم تا اینکه رسیدیم به جاده ,

وارد جاده شدیم و با سرعت بیشتری رفتیم , جاده به دیوار بلند نزدیک شد و به موازات آن ادامه یافت , دیواری بلند مثل دیوار یک پادگان البته باید گفت  در ضمن مستقیما به سوی نیروگاه می رفتیم!

هر چه روشنایی هوا کمتر می شد سرعت ما بیشتر می شد , ناگهان دیدم توی جاده ای به سرعت پیش می رویم که دو طرف آن دیوارهای بلندی بود و روی دیوارها نیز  نگهبانانی  دیده می شدند!

دکتر کجا میری ؟ داریم صاف میریم سمت نیروگاه! ضدهوائی های رُ می بینی؟

دکتر خیمه زده بود روی فرمان و گاز میداد ، رسیدیم به یک میدان کوچک ِ بن بست  که پیشِ رو فقط یک اتاق شیشه ای دژبانی (نگهبانی یا چنین چیزی) قرار داشت و ما با سرعت زیادی به طرفش می رفتیم دژبان وقتی ما را دید بیرون دوید , دکتر با همان سرعت میدان را دور زد , از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم !

حاجی گفت : مث اینکه درِ پشتیِ نیروگاه بود ؟

دکتر گفت : بیچاره نگهبانه فکر کرد  انتحاری هستیم!

موقع برگشتن نگهبانهای روی دیوارهای دو طرف جاده  همگی به ما زُل زده بودند شانس آوردیم نمی شد لوله تیربارهای ضدهوایی را آنقدر پایین بیاورند که بتوانند ما را بزنند ! من اگر به جای آنها بودم می زدم!

دکتر گفت : آقا تا یکماه دیگه  اتفاقی اینجا بیفته میان دنبالِ ما , شماره ماشینو برداشتن !!

امروز که این بخش از سفرنامه بوشهر را می نوشتم(۱۲ شهریور) سالگشتِ فدا شدن رئیسعلی دلواری است، رئیسعلی دلواری سالها پیش در تنگک صفر توسط خائنی موسوم به غلامحسین تنگکی از پشت سر هدف گلوله قرار گرفت و جانش را فدای ایران کرد یادش گرامی .

اصلاً ما چرا آمده ایم بوشهر ؟

دکتر آمده بود برازجان که برای انتقالِ یکی از دوستانش از مشهد به برازجان رایزنی کند , شنیده بودم برخی را به برازجان تبعید می کنند لیکن دوستِ دکتر علاقه خاصی داشت که برای کار به برازجان برگردد , لذا یکی از روزهای سفر ما به برازجان اختصاص یافت شهری گرم , نسبتاً خلوت با مجسمه های خیلی قشنگ که مشخص بود توسط استاد مجسمه ساز ماهری ساخته شده بودند :

چندساعتی مهمان برازجان بودیم , رایزنی کردیم  و سپس شهر را گشتیم , اواخر شهریورماه بود و خیلی گرم :

بعدا فهمیدم رایزنی ها نتیجه ای نداده  و در آن مقطع دوست دکتر به آرزویش یعنی برگشتن به برازجان نرسیده است.

هوا دیگه تاریک شده بود , از تیر رس تیربارهای ضد هوائی دور شده بودیم  ,در انتهای جاده ای که نفهمیدیم چطور واردش شدیم چند نفری را دیدیم که نشسته و مشغول کاری بودند وقتی در کنارشان توقف کردیم دیدم تورهای نسبتاً بزرگی به شکل خمره  می بافتند یا مرمت می کردند ( بعدها توی فیلم مستندی از صیادان در بوشهر همان تورهای خمره ای شکل را دیدم اسمشان " گرگور" است که برای صید در مناطق کم عمق استفاده می شود) دکتر ازشان پرسید ساحل برای شنا در آن اطراف هست یا خیر ؟ هرکدام یک طرف را نشان دادند, حرکت کردیم , حاجی گفت اینجا روستاست و اهالی خوششان نمی آید غریبه ها کنار روستاشان لخت بشوند و شنا کنند ! برویم جای دیگر !

به راهمان ادامه دادیم و رسیدیم به یک ساحل خلوت با تابلو مرکز تحقیقات میگو, توقف کردیم , طبق معمول دکتر مشغول مکالمه با موبایل شد , کنار آب رفتم و نگاهی انداختم بسیار کم عمق بود چند ده متری آنطرفتر ردیف خانه های روستا درست مقابل خط ساحل قرار داشت انگار خیابانی که یک سویش خلیج فارس است , بچه ای را دیدم که از خانه ای بیرون دوید و صاف رفت توی خلیج فارس , به حاجی که ایستاده بود و فکر می کرد گفتم اینجا برای شنا خوبه ؟ جواب داد : ممکنه عروس دریائی داشته باشه بذار از یکی بپرسم , 

جوانی آنطرفتر سیگار می کشید و چراغ گوشی موبایلش روشن بود حاجی رفت که از او تحقیق کند  , چند دقیقه بعد برگشت و گفت از آن فرد محلی نشانی یک ساحل مخصوص شنا را گرفته , ساحل تعزیه! 

حاجی می گفت محلیّه گفته اینجا گاهی بمبک میاد و بهتره اینجا نریم توی آب ! حالا چطور بود که بمبکها این ساحل میامدند و آن یکی ساحل نمی آمدند جزو مجهولات است !

اصولاً حاجی دیر و سخت تصمیم میگیره , شاید چون وسواسیه اینطوره! 

شبی  که رسیدیم به پاسارگاد هم  همینطور بود , ساعت از21 گذشته بود , مستقیم رفتیم سمت آرامگاه کوروش , به درِ بسته خوردیم , تعطیل بود , حالا باید شب جائی اتراق می کردیم !

موضوع جالب اینکه پاسارگاد هتل نداشت ! از چند نفر اهالی محل پرسیدیم و قرارشد برویم خانه بومگردی , با خودمان گفتیم هم فال است و هم تماشا , لذا نشانی بهترین خانه بومگردی منطقه را از اهالی گرفتیم و رفتیم , خانه ای قدیمی با یک حیاط متوسط ( نه کوچک و نه بزرگ ) را تبدیل به خانه بومگردی کرده بودند , کف حیاط را شن درشت ریخته بودند طوری که راه رفتن روی آن سخت بود , دیوارها را کاهگل کرده بودند و به هر جا توانسته بودند تکه چوب و پوست درخت کوبیده بودند , تزئینات منگوله دار زیادی آویزان کرده بودند بطور کلی فضائی شلوغ و درهم  و بر هم ،تنها چیزی که نداشت پیوند با سنت بود، چند میز و صندلی و چند ایوان کوچک و زیرانداز و متکّا که در حیاط دیده می شد پر بودند از مسافرانی که بلااستثناء قلیان می کشیدند، بوی مشمئزکننده تنباکوهای  مثلاً میوه ای باهم مخلوط شده و حال هر آدمیزادی را دگرگون می کرد , جوانی کوتاه قد و لاغر اندام جلو آمده خوشامد گفت و تنها ( بقول خودش) سوئیت خالیِ خانه بومگردی را نشانمان داد , از بین مسافرانی که روی ایوان نشسته و قلیان می کشیدند گذشتیم , جوان لاغر درِ آهنی سوئیت را باز کرد و پرده را کنار زد دیوارهای اتاق هم کاهگلی بود  یک تخت بزرگ نصف اتاق را پُر کرده بود، کفِ اتاق را با موکتی که تمیز نبود پوشانده بودند حاجی طبق عادت همیشگی  خم شده و به بررسی تخت ، پتوها و ملحفه ها مشغول شد ،,گوشه اتاق  حمام کوچکی ساخته و یک توالت فرنگی وسطش قرار داده بودند ! 

قیافه حاجی نشان می داد که سوئیت را نپسندیده , بعدا گفت ملحفه ها کثیف بوده و احتمالا ساس هم داشته ! طبیعتاً اتاقهای این قبیل مسافرخانه ها بوی مطبوعی ندارند ولی این یکی بوی واقعاً نامطبوعی داشت ، وقتی که قیمت سوئیت را از جوان لاغراندام شنیدیم بیشتر آنجا رانپسندیدیم ، به او که تا جلوی در مشایعتمان کرد گفتیم میرویم دوری بزنیم و برگردیم اما اگر برای سوئیت مشتری آمد معطل ما نمان ! این یعنی خداحافظ !

دکتر پشت فرمان نشست و حرکت کردیم همزمان در گوگل هم چیزهایی جستجو می کرد نزدیکترین جا , هتل جهانگردی تخت جمشید مرو دشت بود , زنگ زدیم ، جا داشت , گفتیم داریم می آئیم , گفتند بفرمائید :


سوئیتهای زیبای مُتل جهانگردی تخت جمشید در داخل فضای سبز بسیار تمیزی , در سایه درختان کاج بلندی قرار داشتند  , صبح زود با صدای آواز پرندگان , شمیم خوش ِ خاک و عطر دل انگیز چمن خیس بیدار شدیم و بعد از صبحانه رفتیم به تماشای تخت جمشید :

از عظمت تخت جمشید هرچه بگویم کم است , گذشته از عظمت , زیبائی , نظم , ظرافت و ... در بالاترین حدی که بتوان تصور کرد در تخت جمشید جمع شده است , آفتاب تند بود ای کاش چتر داشتیم !

بعد از تخت جمشید و در راه رفتن به شیراز سری هم به نقش رستم زدیم , نقش رستم را می توان گورستانی دانست که محل قرار گرفتن پیکرِ چندین تن از پادشاهان ایران است نقش برجسته های زیادی بر دیواره های سنگی کوههای نقش رستم حکاکی شده و ساختمانی سنگی و مکعبی شکل مشهور به کعبه زرتشت که گوشه ای از آن در این عکس دیده می شود ! :

بدون اینکه در شیراز توقف کنیم به سمت دشت ارژن رفتیم , دکتر رانندگی می کرد و من چُرت می زدم , حاجی هم داشت در مورد چیزهایی توضیحاتی می داد که ظاهراً خیلی پیچیده بود , تازه از شیراز خارج شده بودیم که دکتر ناگهان توقف کرده و صدایم زد , ساسان پاشو پلیس !
پلیس تابلو زده و دستور توقف داده بود , دکتر باعجله مدارک ماشین را جمع و جور کرد و به دستم داد و من گیج و خواب آلوده از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین پلیس که 100 متر یا بیشتر با ما فاصله داشت رفتم !

حالا چرا من ؟

از دکتر که فقط یک شلوار جین و یک پیراهن توی صندوق عقب ماشین انداخته و راهی سفر شده بود توقعی نبود اما حاجی که چمدانش در ابعاد پراید است و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد , از انواع قرص و شربت و شیاف ضدحساسیت تا انواع پماد و کرِم و ژل و اسپری و بخورِ ضد آفتاب را همراه خودش آورده , بعید بود که گواهینامه رانندگی نیاورده باشد , یعنی بین 3 نفر تنها کسی که گواهینامه ( یعنی بطور کلی کارت شناسائی ) همراهش بود من بودم و در مواقع لازم باید هرچیزی می شد را گردن می گرفتم !

به افسر پلیس راهور که رسیدم پرسیدم جناب سروان تخلف ما چی بود ؟! یعنی نمیدانستم که دکتر زیادی تند رفته یا انحراف به چپ داشته یا سبقت نابه جا گرفته ...

افسر پلیس کارت ماشین را گرفت و گفت الان که تخلف نداشتی اما ماشین بالای میلیون جریمه داره و باید بخوابه !

گاومان زائید 

حالا چطوری به جناب سروان ثابت کنیم که ماشینمون خوابش نمیاد !

داشتم با افسر صحبت می کردم که دکتر رسید و گفت ماشین مال برادرشه و از خلافی هاش خبر نداره , افسر هم گفت که در هر صورت باید خلافی ها را بپردازید و بعد حرکت کنید ! نزدیک ظهر بود و اگر بر می گشتیم به شیراز احتمالاً یکروز از وقتمان به هدر می رفت چون افسر می خواست مدارک را نگه دارد از ما اصرار و از افسر انکار , بحث و مجادله شروع شد , کار داشت بالا می گرفت که از طریق بیسیم به افسر راهور اطلاع دادند یک تصادف اتفاق افتاده و باید بره سرصحنه تصادف ! رفتار جناب سروان ناگهان تغییر کرد و مدارک را پس داد و توصیه کرد در اولین فرصت جریمه هایمان را پرداخت کنیم ! آژیر سوزوکی ویتارای راهور را روشن کردند و رفتند ماهم  به راهمان ادامه دادیم و رفتیم دشت ارژن , از چند کیلومتری آبشار بزرگی دیده می شد که وقتی به آن رسیدیم متوجه شدیم مصنوعی است :

به دو راهی کازرون نزدیک می شدیم , جاده کوهستانی شده بود و مناظر قشنگی داشت ,  هوا گرمتر و گرمتر می شد 

رانندگی های عجیبی داشتند , انگار اعتقادی به خطِ وسط جاده ندارند و با چراغ روشن رخ به رخ راننده مقابل می آیند, حتی داخل تونل ها سبقت میگیرند و انحراف به چپ شدیدی دارند , خیلی راحت با جان خودشان و دیگران بازی می کنند , رانندگان شوتی !

بالاخره زنده ماندیم و رسیدیم به بوشهر و گذراندیم تا اینجا که شب است و کنار ساحل خلیج فارس ایستاده ایم , حاجی نشانیِ ساحلی بی بمبک را گرفته و منتظریم دکتر که آنطرفتر راه می رود و با موبایل مکالمه می کند بیاید و راهی شویم به سوی ساحل تعزیه , ساحل بی بمبک!

بالاخره راه افتادیم به سوی ساحل تعزیه که چند صدمتری بیشتر با ما فاصله نداشت :

ساحل مورد نظر در حاشیه یک روستا و کنار جاده قرار داشت , وقتی از ماشین پیاده شدیم  پدری با دو فرزند 6-7 ساله و 10-12 ساله اش را دیدیم که از آب بیرون آمده بودند و پدر مشغول شستن فرزندانش بود , با استفاده از یک گالن کوچک آب شرب , آب شور دریا را از سر و تن فرزندانش می شست , حاجی از او نیز تحقیق نهایی را انجام داد : سلام , ساحل اینجا اَمنه؟ عروس دریائی نداره ؟!
طرف گفت : می بینی که بچه ها را برده بودم دریا , خیالت راحت برو شنا کن!
دیگه معطل نکردیم لباسها را توی ماشین انداختیم و آماده شدیم که بپریم توی خلیج فارس , به دکتر گفتم درهای ماشین راقفل کند و سوئیچ و ریموت دزدگیر را یک جایی همین دور و اطراف ماشین پنهان کند , قبول نکرد گفت با خودم میارمش !
گفتم اگه خیس بشه چی؟ گفت مراقبم 
قرار شد دکتر گوشی موبایل با خودش نیاره 
رفتیم توی آب , عجب آب ولرم و خوبی دارد این خلیج فارس , ساحل شیب خیلی کمی داشت و بمرور عمق آب زیاد می شد , جریانهای مختلف آب با دماهای کمتر و بیشتر را می شد حس کرد , ماه کامل وسط آسمان بود و مهتاب همه جا را روشن کرده بود , یک خانواده چند نفری که بیشترشان کم سن و سال بودند کمی دورتر از ما داشتند ماهی می گرفتند , دو طرف یک تور چندمتری را به دو چوب بلند بسته بودند و در آب حرکت می کردند بعد از طی مسافتی آنهایی که چوبها را در دست داشتند به سمتِ یکدیگر می رفتند و سپس ماهیهای گیر افتاده توی تور را می گرفتند ، می بردند توی ساحل می گذاشتند و بر می گشتند , 

دکتر چند دقیقه ای بدون موبایل تحمل کرد اما ناگهان گفت : من برم گوشیمو بیارم و یک کلیپ از اینجا درست کنم !
بی معطلی رفت طوری که حاجی نتوانست جلوگیری کند هرچند حاجی هم سوژه جدیدی پیدا کرده بود : پدر این خانواده ای که ماهی می گرفتند , حاجی تحقیق را آغاز کرد

سلام، ماهی زیاد داره ؟ 

- نه زیاد , همینطوری برای سرگرمی ماهی میگیریم بچه ها هم آبتنی می کنند
حاجی : اینجا کسی هم غرق شده تا حالا؟

- والا من الان 50 ساله که اینجا ساکنم تا حالا ندیدم کسی غرق بشه! 

حاجی و دوست جدیدش مشغول گپ زدن بودند که از دور صدای آژیر دزدگیر ماشین به گوش رسید , 

حاجی به طرفم آمد و گفت : دکتر کجاست ؟ برو ببین صدای آژیر ماشین ماست یا نه؟

به طرف ساحل آمدم , بعله ماشین ما بود ،  آژیر می کشید و چراغهایش چشمک می زد , دکتر هم سراسیمه دورِ ماشین می چرخید، با مایو و حوله ای که روی دوشش انداخته بود! ناگفته پیدا بود که دکتر ریموت کنترل دزدگیر را توی آب انداخته و حالا  سعی داشت با چاقوی میوه خوری ریموت  را باز و خشکش  کند که البته نمی شد , آژیر گوشخراش دزدگیر ادامه داشت , 

 لبه جدول خیابان نشسته بودم  و حرکات دکتر را تماشا می کردم که حاجی هم وارد کادر شد, بطری آب را روی خودش می ریخت تا شوری دریا را بشوید , آب که تمام شد حوله ای روی دوشش انداخت و به دکتر پیوست , دوش به دوشِ هم اِحرام بسته وسط خیابان می چرخیدند و ریموت را دست به دست می کردند , آژیر دزدگیر هم یک دقیقه متناوب زوزه می کشید چندثانیه ای نفس تازه می کرد و باز دوباره جیغ می زد البته اگر در حین نفس تازه کردنِ آژیر دزدگیر دست به ماشین می زدی فوراً شروع می کرد به جیغ و داد , مثلاً یکبار که ساکت بود در را باز کردم که بساط چای را بردارم , شروع کرد به آژیر کشیدن , نشسته بودم و نسکافه می خوردم که دکتر از باز شدن پیچ های ریموت ناامید شد ,  آژِیر ماشین اهالی روستا را کلافه کرده بود چاره ای جز این نداشتند که به کمکمان بیایند تا هرچه زودتر آژیر قطع شود ,

هرکدام چیزی می گفتند و دکتر و حاجی هم حوله بر شانه بینِ اهالی می چرخیدند , صحنه ای شبیه به مجلس سنا در فیلم سقوط امپراطوری رُم , از آن میان یکی گفت بست باطری را بردارید که بلندگو قطع شود , دکتر به سراغ باطری رفت اما کاپوت باز نمی شد ! 

قیافه دکتر تمثال کامل استیصال شده بود ولی حاجی به کمکش شتافت و پیروزمندانه کاپوت ماشین را گشودند , نتیجه : صدای بلندگوی دزدگیر بازتر شد ! فکری به ذهن دکتر خطور کرد , دستش را جلوی بلندگو گذاشت , صدا کمتر شد عجب فکر بکری !
حالا با چی بست باطری را بردارند؟ بدون آچار ؟

اینبار حاجی پا به میدان گذاشت و با دندان سیم بلندگو را قطع کرد ,

آخیش صدای آژیر قطع شد 
با قطع صدای آژیر چند نفری که دورمان جمع شده بودند رفتند دنبال کارشان !
و ما ماندیم و دکتر که خوشحال از قطع آژیر لباس  پوشید تا برویم , غافل از اینکه دزدگیر فعال است و فقط صدایش در نمی آید این را وقتی فهمید که خواست استارت بزند ولی استارت نزد !

این دفعه دکتر دست به دامان دوست  تعمیرکارش شد , به او زنگ زد و پس از شرح ماوقع پرسید حالا چه کنیم ؟

 تعمیرکار گفت : زیرِ فرمان یا همان حوالی را بگردید جعبه پلاستیکی کوچکِ سیاهرنگی به اندازه کف دست که چند فیش به آن وصل است را پیدا کنید فیش ها را از آن جدا کنید تا دزدگیر از مدار خارج و قطع کن آن غیرفعال شود  آنگاه می توانید ماشین را روشن کنید ,

حاجی رفت زیر فرمان و شروع کرد به جستجو 

بعد از مدتی با جعبه سیاه کوچکی به اندازه یک قوطی کبریت از زیر فرمان بیرون آمد , قوطی سیاه کوچک با یک سیم به ماشین وصل بود , حاجی مغرورانه داد زد یافتم !
گفتم اشتباه یافتی این جعبه نه اندازه کف دسته و نه چند تا فیش بهش وصله !
اما حاجی با عجله سیمِ متصل به قوطی سیاه را پاره کرد 
ولی باز هم دکتر نتوانست استارت بزند اما کار حاجی یک نتیجه داشت : بوق ماشین هم قطع شد !

اینبار حاجی و دکتر دو نفری رفتند زیر فرمان و دل و روده ماشین را بیرون ریختند
کم کم  باید دنبال یدک کش می گشتیم که ماشین را ببندیم و ببریم که جعبه سیاه کوچکِ اندازه کف دست را یافتند , فیش ها را قطع کردیم و دزدگیر غیر فعال شد ! 

با خیال راحت نشستیم و چای نوشیدیم خوشحال از اینکه مجبور نشده بودیم ماشین را تا بوشهر با یدک کش ببریم , حاجی از دکتر پرسید چی شد که اینجوری شد؟ و دکتر توضیح داد : یک دستم سوئیچ بود یک دستم گوشی  آمدم توی آب یهو زیر پام خالی شد گوشی را نجات دادم ولی سوئیچ را نتوانستم نجات بدم ! ریموت خیس شد و قاطی کرد !

خلاصه کلّ غوطه خوری ما در خلیج فارس یک ربع هم نشد در حالیکه دو ساعت مشغول دزدگیر ماشین بودیم ! موقع برگشتن هرچه می آمدیم به بوشهر نمی رسیدیم , دکتر خوشحال بود که : ببینید اگه ماشین روشن نشده بود مجبور بودیم این همه راه بُکسلش کنیم!

این همه راه رفته بودیم که یک ربع توی خلیج فارس غوطه بخوریم :

صبح بعد از صبحانه بار و بندیلمان را توی ماشین ریختیم و برگشتیم , بدون عجله آمدیم و  بدون رویداد خاصی, عصر وارد شیراز شدیم و به ارگ کریمخان رفتیم البته قبل از ورود به ارگ لباس مناسب پوشیدیم :

البته کلاه مناسب در دسترس نبود که سرم بگذارم,

 خلاصه سری به باغ ارگ کریمخان زدیم :

حاجی و دکتر توی ارگ کریمخان لباس عوض کردند و عکس یادگاری انداختند البته کلاه مناسبی سرشان گذاشتند:

در راه برگشت اتفاق خاصی نیفتاد فقط چند دقیقه ای در ابرکوه کنار این یخدان بزرگ توقف کردیم تا ببینیم زمانی که برق و یخچال خانگی نبود پیشینیان ما با چه مشقتی یخچال می ساختند و یخ زمستان را برای فصول گرم سال نگهداری می کردند :

قبل از اینکه از ابرکوه بگذریم به سراغ سرو ابرکوه رفتیم و سرخوش از اینکه موجودی پیرتر از خودمان یافته بودیم با سرو سالخورده ابرکوه عکسی به یادگار انداختیم :

و اینچنین دفتر خاطرات سفر را بستیم! سفر خوشی بود و جای دوستان خالی .

مشهدی ها به شنا ( خصوصاً شنا در حوض و رودخانه ) می گویند : غوطه خوردن 

مهر میهن

مصطفی سرخوش، شاعر و دبیر ادبیات دبیرستان البرز بود. شهرت وی به سبب سرودن شعر مهر میهن است:


به یزدان که این کشور آباد بود

همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بُد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است

دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم

برون سر از این بار ننگ آوریم

بیاریم باز آب رفته بجوی

مگر زان بیابیم باز آبروی

فرمان , دیگر نیست!

ناصر ملک مطیعی , نامی که نشانِ سینمای ایران بود 

ستاره ای دست نیافتنی در سینمای ایران 
با جایگاهی بی بدیل
شخصیتی  خاص بر پرده سینما آفریده بود : مردی  همیشه تنها 
که تکیه اش فقط به خودش بود
شخصیتی که نمی شد با او همذات پنداری کرد
مردی که سرنوشتی محتوم و تلخ داشت
مردِ تنهایی که در قاموسش زانو زدن (که هیچ) سرخم کردن نبود,
چه بر پرده نقره ای و چه در کوچه و خیابان 
آدمی رفتنی است خوشا رفتن های ماندنی 
ناصر ملک مطیعی هرچند که رفت 
ولی ماند 
در دلِ ملت ایران

لجاجت

- چی شد نمُردی ؟

- خیالشُ داشتم اما نشد ! یعنی یه جورائی شد که نشد !

- چه جورائی؟!

- یک شب اون آخراش , که نفسم با نبضم قایم باشک بازی می کردن , این یکی میومد اون یکی می رفت ,دنیا رُ انگاری از تهِ حوضِ حیاط ِ خان جان میدیدم , تَبمم غوغا ! کوره پیشم گاری بستنی یخمال بود ! دوتا پرستار اومدن رو سَرَم
این یکی به اون یکی گفت : طفلکی داره تموم می کنه ! تا صبح دَووم نمیاره !

اون یکی لبشُ گاز گرفت و گفت : آخِی حیوونی !!

منم دیگه نمردم نه حسِ طفلکی مُردن داشتم و نه خوشم میومد حیوونی باشم , این شد که نمردم !هرچند خیلی نیاز به مردن داشتم!!