بی وزن و سبک !

گاهی در لایه ای از جهان شناور می شوم ,

بی وزن و سبک ,

بی شک , بی تردید , بی ترس

و به خزیدن در آغوشِ ترسِ بزرگ می اندیشم ,

که نه!

 اندیشه ام در ترسِ بزرگ غرق میشود

و من همچنان شناور به سویِ روشناییِ آنسو "می سُرَم"

و سر انگشتِ "وِلَرمِ" هوا نوازشم میکند ,

آنگاه بویِ خوشی همچو یاسِ سپید یا شب بو , اقاقیا و شاید هم محبوبه شب در برَم میگیرد ,

نوایِ موجهایِ آرامِ دریا در گوشم میپیچد و خاطره نرمیِ ماسه های گرم را لابه لای انگشتان پایم "می تِکانم",

از میانِ "مُژگانم" مِهی مرطوب میگذرد و برگهایِ خیس درختانِ سوزنی برگ چهره ام را "می نوازند",

لبی نمکین آرام از لبانم برداشته می شود قبل از آنکه چشم باز کنم ,

سازی خوش نوا که نمیشناسم اما دوستش دارم سکوت را برایم خوشایند میکند ,

از توسنی سیاه شاید هم سپید بر زمین فرود می آیم اما یالهای بلندش را رها نمیکنم چشم می گشایم ,

بر سِتیغِ کوهستانی غرقه در ابرها, افق که آمیزه ای است از همه رنگها نگاهم را به میهمانی میبرد

و مینشینم تا در ابدیت بمانم

در ابدیت ...

 


غم قفس بـــه کنــــــار

آنچــه عقاب را پیــــر میکنـــد

پَــــرواز با زاغهــــای بی سَـــرو پاست!