روزی از وحشتِ دلتنگی شب
بی درنگ سوی افق خواهم تاخت,
باد را توسن خود خواهم ساخت ,
که دگر باره در آغوش شبِ مهتابی , نشوم زندانی !
چاره ای نیست ولی ,
باز هم خواهم باخت ,
و شبی ساکت و سرد , پیش چشمان سیاهش آرام ,
خیره خواهد گردید دیدگانم خسته , از پسِ پنجره ای بی پرده , به رخ نازکِ ماه
و دریغ از یک آه
ناله ای خواهد کرد , گرگِ تنهایِ دلم !
باز هم خواهم باخت؟