پیرزن!

پیرزنی قوز کرده با چادری که از کهنگیِ بسیار نمیدانی چه رنگی داشته و چه نقشی ! به سختی خود را سر پا نگه داشته ! کارتِ عابر بانکی در دست دارد و آن یکی دستش هم سبدی پلاستیکی که روزگاری قرمز بوده و حالا بیشتر زرد میزند ! به دستگیره سبدش پارچه پیچیده تا دستش را اذیت نکند !دستی که انگشتانی به هم پیچیده دارد با ناخنهایی پر از تَرَک ! تیره با پوستی زمخت که حکایت از سالها کار و کار و کار میکند و حالا میلرزد و میلرزد و میلرزد !

پیرزن قامتی خمیده دارد به زحمت سرش را بالا گرفته و تک تکِ عابرین را نگاه میکند لچکی سفید و تمیز به سر دارد و از کنارِ صورتِ استخوانی اش  تارهای حنایی رنگ گیسوانش سرک میکشند !

چشم به چشمِ من که شد با همان دستی که  کارتِ عابر بانکش را میفشرد اشاره کرد تا بایستم !

بی مقدمه گفت : داغت را نبینم جوان! بیا مادر! یارانه ام را بگیر !نمیتوانم ! کسی را هم ندارم !خدا اجرت بدهد !

کارت و کاغذی کهنه که رمزِ کارت را با اعداد درشت روی آن نوشته اند به دستم داد !

کارتش رمز جالبی داشت :

1357

نظرات 1 + ارسال نظر
میم چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ http://bilbeigi.blogfa.com

خاطره بود یا قصه ...در عین حال جالبه..

]چیزی بود که همینجاست زیرِ گوشِمون!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد