خلاصه !

خلاصه...

واسه رفیقمون تصادفه رو با آب و تاب تعریف میکردیم و گفتیم که: آره زدُ قالپاق رو شکست ... همینجاش بودم که رسیدیم به ماشین !

رفیقمون گفت :اِاِاِاِاِ ببین چراغ خطر عقب رو هم که شکسته !

ما رو میگی !!! رفتم جلو دیدم راست میگه چراغ خطر هم که شکسته ؟! تو فکر بودم که این چجوری زده اینو شکسته که ما نفهمیدیم ؟! اون یکی  چراغ خطر هم که تَرَک تَرَک شده بود حسابی !!! ای بابا سِپر چرا اینجوری شده ؟؟!! یعنی چی ؟! واااااااااااااا !!! پلاک ماشین رو هم که عوض کرده ؟!! همه این بلاها رو تو همون یه هزارُمِ ثانیه آورد سرِ ماشینِ ما؟! پس جا داشته جای مریضخونه بِفرِستیمش مرده شور خونه ! خودمونم بریم "بالا"!!

آره جونم واسَت بگه  " الفِ قامتمون داشت می رفت میم بشه ! " که یهو دیدم پلاک ماشینِ پشتِ سری آشناست !

برگشتم و گفتم : غضنفر این که ماشینِ من نیست ! ماشینِ من اونه !!

رفیقمونم خودش گفت :آره راست میگی دیدم این یکی یه رنگِ دیگه است ! اما با خودم گفتم شاید اونم از عوارضِ تصادف بوده !

خلاصه ...

این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است!


نظرات 3 + ارسال نظر
bahar چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:41 ق.ظ http://istgaheakhar.blogsky.com

سلام دوست قدیمی

منو یادت هست؟؟؟؟ امیدوارم خوب باشی

راستی این داستان تصادف هم با حال بود

سلام دوست عزیز
بعلهههههههه ! ممنونم که هنوز سر میزنی
لطف داری !
واقعی بودا

میم جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ق.ظ http://bilbeigi.blogfa.com

ساسان عزیز کم پیدایی.

هستم اما کم حرف شدم یک کمی!

آواتار دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ

خیلی خلاصه نبود؟؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد