پارمیس!

 

لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند .
می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود .

( یاسمین آتشی - مورخ و نویسنده داستانهای کوتاه تاریخی ) 

  

با تشکر از دوست عزیزم مجتبی تقوایی

بی مونس و بی رفیق !

می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت

بی مونس  و بی رفیق  و بی همدم و جفت

زنهار  به  کس  مگو  تو   این  راز  نهفت

هر  لاله   که   پژمرد    نخواهد    بشکفت

چه کشکی چه پشمی؟!

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
  

احمد شاملو

رایگانهای گرانبها!

شاید هیچ وقت به این فکر نکرده باشیم که بعضی چیزها رایگان هستند اما بسیار گرانبها و چون رایگان به دستشان می آوریم قدرشان را نمیدانیم: 

دوستان  

در آغوش کشیدن و در آغوش کشیده شدنها

لبخندها 

بوسه ها 

خانواده 

خنده های از ته دل 

خواب راحت  

خاطرات خوب 

و عشق 

تا داریمشان قدرشان را بدانیم که بعد دیر است 

 

با تشکر از دوستم حمید آقا پیله ور

ارزشها!

شعر سمت راست از شاعر اهل سوریه غاده السمان است و متن سمت چپ پاسخی است به او: 

اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم !

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند !

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم !

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم .. بدوزمش به سق

اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم !

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم !

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

شاید به خانه ات بیایم

 اما مدادسیاه چرا بیاورم؟

کدام مداد سیاه میتواند چهره ای پوشیده از کرم پودر را خط خطی کند

زیبایی ای که با خطی از مداد نباشد همان بهتر که در قفس بماند

و قلبی که از ترس هوس محتاج ضربدر باشد بهتر که نباشد

لبها را محو نکن نگهشان بدار تا توان گفتن داشته باشی سرخشان نکن     

تا کسی به خود جرات دهد اندیشه کند سیاه کردنت را

بیلچه توان ریشه کن کردن غرایز زنانه را ندارد فکری دیگر باید کرد  

احساست  را بر غریزه ات چیره کن تا تو راحت !بهشت را شخم بزنی

موهایت را سایه بان سرت کن در این آفتاب تموز نادانی

روسری تکه ای پارچه است نیندیشیدنت را به روسری ات بهانه نکن

زبانت را ندوز آرام سخن بگو آنقدر بگو تا بی نیاز از فریاد ! شنیده شود

اندیشه ای داشته باش که هیچ قیچی ای توان سانسورش را نداشته باشدحتی اگر خودت بخواهی

آرمانهایت را در مغزت نگه ندار تا کسی بتواند بشویدشان و باد توان بردنش را داشته باشد شریکشان شو با دیگران تا آرمانهایتان دست یافتنی شود

میدانم و واقع بینم این تویی که نشسته ای و فکر میکنی تنها با اندیشیدن میتوان مبارز بود

چه کسی لیلی را و عذرا را برچسب فاحشه زده است؟! برچسب را آنکس که هر روز عشقی انتخاب میکند خودش بر خود میزند اگر از سرزنش وجدان بغضی در گلو دارد اینرا به دیگران چه؟

خودت هویت خودت باش آنچنان که هیچکس قصد چیزی برای تو نداشته باشد چه دینی و چه غیر دینی چه برادر و چه خواهر

به خدا قسم هیچ جا حق نمیفروشند حق هر کس را خودش در دست دارد کافیست به دستهایت نگاه کنی حق خود را در کف دستهایت خواهی دید

تمام پولم را برایت پلاکی زرین خواهم خرید تا به گردن آویزی و رویش نوشته باشند : انسان باش که گاهی در خلوت !نگاهش کنی  و به خاطرت بماند که انسان باشی نه زنی اسیر زیبایی , لب و غریزه که مشکلش موی سرش باشدو آرمانش آزادی انتخاب عشقهایش و از تحقیر فضولان بترسد !

انسانی باش با اندیشه ای که هر سدی را درنوردد.