یک نکته!

نکته: هرکس زیاد دم از داشتن چیزی میزند مطمئن باش آنرا ندارد!

بهای عاشقی شاید اینست!

اون خیلی قدیما که ایران ایران زمین بود . در هر گوشه ای سرزمینی بود با چندین دهکده و یک شهر .شهری که دورش رو دیواری کشیده بودند و شاهی داشت در قصری . رعایا در دهکده ها کشاورزی میکردند و دام پرورش میدادند , به شاهشان که دوستش میداشتند برای پاسداری از سرزمینشان مالیات میدادند و شاه لشکری از سربازان داشت و خدم و حشمی و همیشه فرزندی که شاهزاده بود.  

شاهزاده ها یا دختر بودند یا پسر و در هر دو صورت بسیار زیبا بودند و همه چی تموم!  بگذریم !

در سرزمینی شاهزاده ای بود زیبا رو و قوی و خوش اندام که طبق معمول قصه ها خیلی عیاش بود برنامه روزانه اش عبارت بود از خوابیدن تا لنگ ظهر .با سردرد حاصل از میگساری شب قبل از خواب بیدار شدن و جرعه ای شراب نوشیدن . صبحانه ای و سپس نشستن بر زین اسب سفیدی و پی رفقای (طبق معمول) نا باب رفتن . گاهی شکار آهو و کبک و بعد کباب و شراب . خب این میون دختران زیادی هم بودند که همیشه دور و بر شاهزاده قصه ما رو پر کرده بودند و شاهزاده هم از هر چمن گلی میچید .

شاهزاده این اواخر دلش هوای عاشقی کرده بود . میدونست زیبارویانی که دور و برش هستند اون رو برای شاهزاده بودنش میخوان پس بهشون دل نمیبست .

تا اینکه یکروز که با رفقای خیلی ناباب از شهر دور شده بود و شراب حسابی مستش کرده بود کنار برکه ای از اسب پیاده شد تا در سایه درختی به خواب رود . رفقای ناباب که از بد روزگار نامرد هم بودند به اسب سفید و لباس زربفت شاهزاده طمع کردند و به سرش ریختند و هر چند دلاورانه خواست دفاعی کند اما مستی اش هم به یاری رفقای ناباب آمد و لختی بعد از اسب سفید و شمشیر جواهر نشان و لباس زربفتش خبری نبود  پس بی دغدغه و مستانه در سایه درخت به خواب رفت.

با نوازش دستی چشم باز کرد دختری روستایی با دستمالی سپید خاک نبرد مستانه شاهزاده را از پیشانی اش پاک میکرد .شاهزاده لبخندی زد و دختر با نگاهی شرمگین لبخندش را پاسخ داد .  

خلاصه میکنم : دختر روستایی کوزه به بغل برای بردن آب به برکه می آید که شاهزاده را درب و داغون یافته و تیمارش میکند در حالیکه خبر ندارد او شاهزاده است . شاهزاده با دخترک به دهکده آنها میرود و پس از رفع خستگی از کد خدا اسبی گرفته و به شهرش باز میگردد .

چند روز بعد شاهزاده با خدم وحشم به دهکده برگشته و دختر روستایی را که یک دل نه صد دل عاشقش شده بود به قصر خود میبرد.

خلاصه روزگار بر وفق مراد میشود شاهزاده معشوقش را یافته است . از دوستان ناباب کناره میگیرد و میرود که آدم شود ولی خدا وکیلی عاشق دختره شده بود و خوش و خرم که ناگهان .

ناگهان در سرزمینشان بیماری بدی شایع میشود گروه زیادی از مردم بیمار میشوند چهره ها شان آبله میزند کور میشوند , تب میکنند و میمیرند از جمله شاه که تاجش را به پسر میسپارد و بدرود حیات میگوید .

وضعیت وقتی بدتر میشود که معشوق شاهزاده بیمار شده و در بستر می افتد . شاهزاده هر چه سیم و زر بوده صرف مداوای بیماران میکند معشوقش بیمار است . لشکریان بی مزد و مواجب مانده و رهایش میکنند شهر بی پاسدار غارت میشود و هر چه بدبختی بوده بر سر شاهزاده قصه ما نازل میشود.

روزها بر همین منوال میگذرد تا اینکه کم کم از شدت شیوع بیماری کاسته شده مردم اجساد مردگان را به خاک میسپارند و اوضاع سرزمین آهسته آهسته بهتر میشود اما از جاه و جلال شاهانه شاهزاده چیز زیادی باقی نمانده.

دختر در بستر بیماری است شاهزاده بسیار اندوهگین است دختر آبله رو شده زشت و تب کرده روزهای آخر عمرش را میگذراند .

شاهزاده در پی دارویی برای دختر ,خود را به آب و آتش میزند که خبردار میشود جادوگری در سرزمینی دور شاید دارویی برای درد دختر داشته باشد پس اسبش را سوار شده و به تاخت خود را به سرزمین جادوگر میرساند.

جادوگر دوای درد دختر را دارد.

اما قیمت زیاد است : تاج شاهی شاهزاده و یک شرط .

شاهزاده تاج را بیدرنگ به جادوگر میبخشد اما شرط چیست؟

شرط اینست که روز به روز که دختر بهبود می یابد شاهزاده بیمار میشود و هر چه دختر زیباتر شود شاهزاده زشت خواهد شد تا روزی که بمیرد.

شرط را هم شاهزاده بی درنگ پذیرفت . دارو را از جادوگر گرفت به معشوق رساند . از فردا حال دختر رو به بهبود رفت , شاهزاده هر چند بسیار قوی بود اما کم کم آثار بیماری را در خود احساس کرد .

روزها گذشت دختر سلامت خود را بازیافت زیبا و سرخوش شد . اما شاهزاده ضعیف و رنجور و آبله رو  کم کم از اندام ورزیده و زیبایی شاهزاده هیچ باقی نماند .

دختر روستایی که روزگاری عاشق و شیدای شاهزاده بود کم کم از او دوری کرد تا اینکه روزی به شاهزاده رو کرد و گفت : آه که چه زشت شده ای ! باور نمیکنم روزی عاشقت بوده ام . شاهزاده اما نگفت که این زشتی اش بهای سلامت و زیبایی دوباره دختر است .

روزی که شاهزاده برای آخرین بار آخرین توان خود را صرف کرد و خود را به پنجره قصر مخروبه اش رساند تا آخرین غروب زندگی اش را نظاره کند با چشمان بیسو معشوقش را لحظه ای  بر ترک اسبی سیاه که جوانی آنرا میتازاند دید و زمزمه کرد:

 بهای عاشقی شاید این بوده!

شاهزاده در آخرین نفس ها با خود اندیشید : این دختر روستایی هم او را نه بخاطر خودش که برای زیباییش میخواست.

  با تشکر از یکی از دوستان که ایده این داستان رو از حرفهای اون کش رفتم

   

همیشه خدا ما را حفظ میکند!

بعد از زلزله و سونامی ژاپن مردم ژاپن به این فکر میکنند که بلا بسیار بزرگتر از اینها بوده و این خداست که اونها رو حفظ کرده : 

بابا این ژاپنیها دیگه کی هستند؟ نه؟!

خاک در میکده!

چون در گذرم به باده شویید مرا

تلقین ز شراب  ناب  گویید  مرا

خواهید به روز حشر یابید  مرا

از خاک  در میکده  جویید  مرا

ساده و دشوار!

ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند.