باباکرم

یه روزایی یه جایی کار میکردم بین همکاران آقایی بود که همه صداش میزدیم اکبر آدم خوش بزمی بود و همیشه بچه ها رو میخندوند این آقای اکبر همیشه اهل تکنولوژیهای جدید بود یادم میاد اوایلی بود که موبایل داشت همه گیر میشد ایشون هم یک گوشی اریکسون ابتیاع کرده بودند و موبایل اکبر شده بود شمع محفل دوستان آقای اکبر نمیدونم میرفت کجا و با کلی بگیر و ببند و رابط و این چیزا روی گوشیش موسیقی میگذاشت و زنگ موبایلش رو عوض میکرد و خلاصه عالمی داشت برای خودش. 

یک روزدیدم آقای اکبر گوشی رو گذاشته وسط و یه عده همکار دور خودش جمع کرده  و با آهنگ بابا کرمی که از گوشی پخش میشد مشغول انجام حرکات موزون بابا کرمی بود و انصافا هم خوووب حرکات موزون انجام میداد. آقا اکبر ما اونقدر به این موزیک علاقه مند شد که اونرو برای صدای زنگ گوشی اش انتخاب کرد! 

از اون طرف آقا اکبر ما آدم کاری و به قول ما دست و پایی بود و همه بهش میگفتند آچار فرانسه  

همون روزا بود که یک روز به آقا اکبر خبر میدن بیا که پدر باجناقت به رحمت ایزدی پیوسته ! آقا اکبر هم بدو بدو میره برای کمک خلاصه توی همه کارها آقا اکبر پیش قدم کمک بوده تا اونجا که جنازه میرسه کنار قبر همه پدر مرده ها و اقوام توی سر و صورتشون میزدن و هیا هو و شیون بر پا بوده که آقا اکبر میپره توی قبر و جنازه رو بلند میکنند میذارن روی دستهای آقا اکبر که بذارش توی قبر و بیان بهش تلقین بدن که یک دفعه صدای بلند موسیقی بابا کرم از توی جیب آقا اکبر ما بلند میشه ! خودش بعدا در حالیکه رنگ صورتش از سرخی به کبودی میزد تعریف میکرد : آقا ساسان چشمت روز بد نبینه صدای بابا کرم ما بلند شده بود یک دفعه همه ساکت شدن ما ره میگیییییی حالا جنازه هم رو دستمان مونده نمتونم صدا ره قطع کنم همه اونا که گریه زاری مکردن هر کدوم رفتن یک طرفی بخندن ! مایم تا جنازه ره راست و ریس کردم گذاشتم توی قبر آهنگ تموم رفت ! سرمان ره بلند کردم بالای قبر فقط باجناقمان واستاده بود اویم بدبخت به زور جلوی خودش ره گرفته بود که نخنده 

طبل

ازدیروز صدای طبل و نی و انواع سازها اطرافم رو پر کرده . انواع ریتمهای نوحه خوانی که مداحان محترم از دو طرف آب به عاریت گرفتند البته هدف مهمه . راستی هدف چیه ؟! 

امروز صبح مشهد در مه غلیظی فرو رفته بود یاد لندن افتادم . لندن رو که البته ندیدم اما شنیده ها حاکی است که لندن هوایی مه آلود داره حالا کسانی که امروز صبح مشهد بودند و هوای مشهد رو مشاهده  کردند میتونن احساس کنند که لندن روزها چه چهره ای داره البته لندن کمی خلوت تر و تمیزتر و منظم تر و سایر ترهای دیگه هست که خب ما به این یکی مدلش عادت داریم! 

مطالب زیادی توی ذهنم بود که امروز بنویسم اما هیچ کدوم سر و سامونی نداشت پس نشستم و فقط نوشتم و به صدای طبل گوش سپردم ! 

کمی هم خیام خوندم : 

گاویست   بر   آسمان    قرین    پروین

گاویست  دگر  نهفته   در   زیر   زمین

گر   بینایی     چشم     حقیقت     بگشا

زیر  و  زبر  دو  گاو  مشتی   خر  بین

ظاهرا قدیما فکر میکردن که زمین روی شاخهای گاو بزرگی قرار داره !! حالا مواقعی که گاوه میخواسته چرا کنه چه اتفاقی می افتاده معلوم نیست اون گاو دیگه هم که صورت فلکی ثور بوده اینایی که به چیز تشبیه شدند هم این وسط هستند ! صدای طبل بلند تر شده! 

اسرار ازل را نه  تو دانی و  نه  من

وین حرف معما نه تو خوانی ونه من

هست از پس پرده  گفتگوی  من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من  

 

بالاخره یک روز پرده هم کنار میره خب شاید هم بیفته ونمایش تموم میشه شاید هم شروع میشه ماکه نفهمیدیم البته عیبی نداره ماهم بین اون دو تا گاو محترم سرگردونیم دیگه:  

ما   لعبتگانیم    و    فلک    لعبت    باز

از  روی   حقیقتی   نه   از  روی  مجاز

یک   چند   درین   بساط   بازی  کردیم

رفتیم   به   صندوق   عدم   یک یک باز 

از خداوند بزرگ به خاطر باران سپاسگذارم.

خودکشی

خب عرض کنم خدمتتون چند وقت قبل توی همین روم ۳۱ یاهو که مدتیه پلاسم اونجا پهنه داشتم ورود و خروج ها رو نگاه میکردم که یک نفر اومد داخل روم آی دی ایشون بود : خودکشی!!! 

آقا فضولیمون گل کرد و پی ام دادیم که : عزیز برادر این آی دی دیگه چیه؟ که طرف گفت ببین من میخوام خودم رو تو دریا غرق کنم باید سنگ چند کیلویی به خودم ببندم تا روی آب نمونم؟ من فضول هم موضوع فضولیم یادم رفت و پرسیدم: وزن خودت چقدر گفت : ۵۵ کیلو 

منم گفتم خب فکر کنم ۱۵ کیلو کافی باشه و بعد پرسیدم که چرا حالا خودکشی و این شد که دوستمون دلیلش رو گفت و گفت و گفت . البته مشکلاتش کوچک نبودن اما به نظر من راه حلش خودکشی نبود با هم مدتی گپ زدیم و احساس کردم اون خیلی افسرده است. 

در آخرین گپمون یک روز رو در دیماه مشخص کرد که میخواد بره دریای جنوب و خودش رو غرق کنه من گفتم این کار رو نکنه اما حسابی مصمم بود. 

چراغش خاموش شد و تا امروز ظهر خاموش بود! 

امروز چراغه روشن شد و منم زود پی ام نوشتم که سلام بابا ما گفتیم الان لابه لای امواج نیلگونی و... که از اون طرف دوست دوستمون جواب داد که بعله : فلانی همون روزهایی که گفته بوده با چند تا قرص قصدش رو عملی کرده ولی نافرجام بوده... و حالا دوران نقاهت رو میگذرونه راستش خیلی ناراحت شدم از اینکه یه آدم سر دلایلی حالا هر چه بزرگ بخواد خودش رو بکشه  

برام عجیب بود قرار شد یکی از دوستان که مشاور هستند با این دوستمون صحبت کنه منم همین به ذهنم رسید که موضوع رو توی وبلاگم بنویسم و از دوستانی که وبلاگ ر و میخونن خواهش کنم اگه راهی به نظرشون میرسه راهنماییمون کنند تا شاید این دوست عزیز از خر شیطون پیاده بشه و مثل همین چند میلیارد خواهر و برادراش صبر کنه تا مدت محکومیتش مثل آدمیزاد تموم بشه و همش فکر فرار نباشه  

یاد استیو مک کویین افتادم توی فرار بزرگ جایی که با موتور لا به لای سیمهای خاردار گیر کرده بود و غش غش میخندید میدونست راه فراری نداره اما سعی خودش رو میکرد :

تب

 چند روزه بیمارم سرما خوردم . ظهر تو یک هوای دم کرده و گرم که برای ۱۲ بهمن عجیب بود به  سمت مشهد حرکت کردم وسطهای راه  هوا ابری شد و بارون گرفت چه بارونی جای همگی شما خالی یه حالی داد که نگو مدتها بود توی بارون رانندگی نکرده بودم توی جاده عده زیادی پیاده به طرف مشهد میومدن برای عزاداری فردا که ۲۸ صفر است.  

دیروز آخرین صفحه کتاب  چراغها را من خاموش میکنم اثر خانم زویا پیرزاد رو خوندم کتاب قشنگی بود از زبان کلاریس :یک خانم خانه دار ارمنی که ۳ فرزند داره ۲ تا دختر  دبستانی دوقلو آرسینه و آرمینه و پسرش آرمن  ۱۵ ساله .او با شوهرش آرتوش که کارمند شرکت نفت هست در آبادان زندگی میکنند .داستان کتاب دوره کوتاه از زندگیه اونارو در بر میگیره خوندنش رو به دوستانی که وقت دارن و میخوان خوب بگذرونند پیشنهاد میکنم .  

من همیشه بعد از تموم کردن یک کتاب داستان برای مدتی دلتنگ شخصیتهاش میشم اما بعد از پایان این کتاب بیشتر دلتنگ فضای داستان که در آبادان اوایل دهه ۵۰ میگذره شدم 

 

راستی یکی از دوستان گاهی لطف میکنه و مطالب کوتاهی برای من میفرسته این مطلب دلنشین بود  به دوستان هدیه میکنم :  

تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده!

هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن

قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد

به او بگو که تو را بیش تر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم 

نویسنده : ساغر 

 

عرض کنم که نمیشه بدن عریانت رو به کسی نشون بدی چون هیچگاه نخواهی توانست قلب عریان کسی رو ببینی هرگز 

گریه هم نکن چون هیچکس معنی نگاهت رو نمبفهمه فقط اونچه میخوان برای خودشون تفسیر میکنند 

در مورد قلب هم که اینروزا اکثر قلبها مثل اتوبوس شده طرف اول پرش میکنه از مسافر و بعد یکی یکی پیاده اشون میکنه همه جوره 

یادش به خیر

امشب یک مطلب طنز از جایی گیر آورده بودم و سعی کردم کپی کنم برای وبلاگ اما حروف هر بار به هم ریخت پس یکی از عکسهایی رو که زمستان سال قبل موقع طلوع آفتاب در نزدیکی مشهد گرفتم رو اینجا قرار میدم تا شما هم در لذت دیدن این لحظه زیبا با من شریک باشید: