دسته گلی تقدیم به تو

دسته گلی تقدیم به تو 

تو که گاه بغض مرا فریاد میزنی !  

هر سنگ شاید بر گور تو باشد 

دوستت دارم 

ولنتاین . سپندارمز یا ...

 دوست عزیزی این متن رو برایم فرستاد وقتی خواندم حیف دیدم که دوستان دیگر آنرا نخوانده باشند . 

چقدر ولنتاین رو تبریک میگیم وقتی خودمون یاقوت رو داریم؟؟

نمیدانم نویسنده متن کیست متاسفم از اینکه نمیدانم:

 

آنهایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخ‌پوش اطراف میدان فردوسی را دیده‌اند. زنی بزک‌کرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکسته‌اش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تل سر و بغچه‌ی همیشه‌دردستش و این اواخر روسری و عصایش. تهرانی‌ها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سال‌ها ــ می‌گویند بیست سی سال ــ هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی ایستاده بود. اگر این حرف راست باشد، من جزو آخرین کسانی بودم که او را دیده‌اند. چنان به اطراف میدان نگاه می‌کرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه می‌رسد. بیش‌تر او را در ضلع شمال شرقی میدان، اول خیابان فیشرآباد (قرنی امروز) می‌دیدم. همان‌جایی که امروز پاساژی ساخته‌اند. به پایین میدان نگاه می‌کرد. همه می‌گفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود او را برای همیشه سرخ‌پوش و خیابان‌نشین کرده بود. آدم‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کرد مگر یکی از آن‌ها همانی باشد که باید. گاهی که خسته می‌شد روی سکوی مغازه‌ها می‌نشست. مغازه‌دارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چایی یا غذا می‌دادند. بعضی گفته‌اند ره‌گذران به او پول هم می‌دادند و من خود این را ندیدم، ولی می‌دیدم که گاهی لات‌ها و کودکان ولگرد و گدا سربه‌سرش می‌گذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان می‌رفت. اسطوره‌ی تهران بود. همیشه ساکت بود و حرف نمی‌زد و اگر مسعود بهنود مصاحبه با او را در کاستی منتشر نکرده بود، امروز صدایش را نداشتیم. سپانلو در منظومه‌ی خانم زمان او را به یاد تهران آورد:  

 

«بدان سرخ‌پوشی بیندیش

که عمری مرتب به سروقت میعاد می‌رفت

و معشوق او را چنان کاشت

که اکنون درختی‌ست برگ و برش سرخ».  

و فرشته و سوسن، همان زمان، در ترانه‌ای از زبان او خواندند:  

 

«تو شهری که تو نیستی، خیابون شده خالی

دیگه هر چی تو دنیاس دارن رنگ خیالی

تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی

تو که نیستی منو با این دل داغون ببینی

بی تو غمگینم از این فاصله‌ی سال و زمونا

تا تو برگردی می‌شم دود و می‌رم تو آسمونا

اون نگاه گرم تو یادم نمی‌ره

بوسه‌ی بی‌شرم تو یادم نمی‌ره... ».

 

فیلمی درباره‌اش ساختند و گاهی هنوز از زبان پیرمردها و پیرزن‌ها حرف‌هایی می‌توان شنید،‌ ولی کم‌تر کسی با خود او حرف زده بود. ...

آخرین باری که دیدم شد سال‌های 60 یا 61 بود و گویا همان سال‌ها ناگهان یک روز دیگر نیامده بود و دیگر نیامد. اسطوره‌ی تهران گم شد و دیگر او را هیچ‌کس ندید...

سال‌هاست که از ناپدیدشدن او گذشته است. اما تهران او را فراموش نخواهد کرد. همان‌طور که دیگر اسطوره‌هایش را فراموش نمی‌کند. ...

 

او آ‌ن‌ کلید گم شده عشق بود

و عشاق آنچنان که در رم چند سکه‌ای در چشمه‌ای می‌‌افکنند،

در لندن شب‌های کریسمس را در میدان ترافارگار میگذرانند،

در فرانسه و در بوردو در خم‌های بزرگ شراب پا می‌‌کوبند،

در آفریقا رقصی تا صبح بر پای درخت مقدس میکنند

و در همین تهران خودمان به توپ مرواری دخیل می‌‌بستند و به چنارهای پیر امامزاده ها،

در اینجا چند تومانی در کفّ او نذر عاشقان بود.

اما اینک نیست.

شهری چون تهران که در هر خانه اش دیوان حافظی  بر رپ است، بی‌ عشق که نمی‌‌زید.

پس او کجاست؟

 

مبادا در این هیاهو شهر، بی‌ عشق بماند. 

 

بانوی سرخ‌پوش اسطوره‌ی عشق روزگار ما بود. ... 

 

... می‌توان روز تولدش را یافت و این روز را روز عشق نامید و در آن روز همه‌ی عاشقان جفت‌جفت یا یکی‌یکی با لباسی سرخ در میدان فردوسی جمع شوند و به یاد یاقوت و همه‌ی عاشقان گمنام و نامدار و به یاد معشوق خود و به حرمت

خودِ‌ عشق گل سرخی بر گِردی میدان بنهند. می‌توان این‌گونه انسانی فرهنگ‌سازی کرد.

این سالم‌ترین اسطوره‌ای است که از دل همین مردم و کاملاً طبیعی ساخته شده. ... 

 

 

آن زن آمد به انتظار

با گلی سرخ

که نشانی بود

از عشق

و او

که بنا بود نشانه را دریابد

هرگز نیامد

و زن را

که عاشق بود

بر جای گذاشت تنها

زن از بی‌پایانی انتظار

دیوانه شد

شهره‌ی شهر!  

 

بی قرار هیچ قراری نبودم مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی

 

 

برای هیچ؟!

از گورستانی میگذشتیم . 

من و کسی که اهل روستایی بود که گورستان به آن تعلق داشت . 

از لابه لای سنگها به آهستگی رد میشدیم روستایی آهی کشید و به مزاری اشاره کرد !جایی که سنگی تیره  در فرشی از سیمان سیاه فرو رفته بود : دو تا بچه داشت یکسال نیست آوردنش توی مرز به کمین خورده . خشاباشون رو روش خالی کرده بودند . داشته جنس می آورده !جوون ساکتی بود گول این یکی رو خورد . روستایی این جمله آخری رو که میگفت به قبری اشاره کرد که قدری آنطرف تر بود . پرسیدم: با هم بودند؟ سری تکان داد که : بله با هم بودند پیاده با خورجین قاچاق می آوردند که به کمین مرزبانها میخورند و تیرباران میشوند! 

نگاهی به تاریخها انداختم جوون ۲۶ ساله بوده که توی مرز با خورجینش به گلوله بسته میشه! 

غم در نگاه روستایی موج میزد : این یکی عمرش رو تو زندون گذرونده بود . 

از نوشته قبر این یکی فهمیدم که ۵۰ سال داشته. 

شش قدم  اونطرفتر از مزار جوون قبری بود که با نرده هایی سبز رنگ احاطه شده  و پرچمی سه رنگ بر فرازش آویخته بود او هم حتما جوون بوده. 

دیگه به حرفهای روستایی توجهی نداشتم فکر میکردم این چرا رفت و اون چرا ؟  

این یکی شهید و اون یکی شرور

این رفتگان چرا رفتند؟!  

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ

وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ

شـمع  طـربم  ولی  چـو  بنـشستم  هیچ

من  جام  جمم  ولی  چو  بشکستم هیچ

ابر و سنگ

 دیروز به روستایی رفتم برای کار 

ماموریت کاری بود با یکی از همکاران و علی محمدِ خودمون 

جای شما خالی 

مناظر قشنگی ساخته بودند ابرها روی کوهها 

چند تایی عکس گرفتم متاسفانه آنچه من دیدم این عکسها نمیرسونه اما برگ سبزیست تحفه درویش 

طفلی همکارم و علی محمد هم بس که من نگهشون داشتم توی راه برای عکس گرفتن اذیت شدند که اینجا عذر خواهی میکنم شاید این مطلب رو بخونند 

اگه مطالب قبلی وبلاگ رو خونده باشید حتما این تصویر برای شما آشناست: 

  

 

 عکسها با هم تلفیق شده و مشکل رنگ به همین دلیله علاوه بر این با موبایل هم گرفته شدند!

آدمک

امروز صبح . 

هوا بارونی بود یه روز زمستونی اما نه خیلی سرد. 

توی یکی از خیابونهای نسبتا شلوغ مشهد . 

آهسته توی پیاده رو میرفتم کارهام تموم شده بود و عجله ای نداشتم. 

جلوی ویترین یک فروشگاه مرد مسنی ایستاده بود و کف دستش رو به موازات سینه اش روی ویترین فروشگاه قرار داده و با حرارت مشغول صحبت بود : آره دیدمش .کاش تو هم بودی ! این لباس رو کی برات خریده؟ چه قشنگه !عجب سلیقه ای داشته! تو که من رو ول کردی تقصیر من که نبود ... 

به نظرم رسید داره با کسی توی ویترین صحبت میکنه اما اینا چی بود که میگفت؟! 

یک قدم عقب تر از من یک مرد جوون می اومد توجه اوهم جلب شده بود . اون از من تند تر راه میرفت همزمان با هم به مرد مسن رسیدیم. 

توی ویترین رو نگاه کردیم آدمکی بود بدون سر که لباس مجلسی زنانه ای به رنگ اطلسی با نگینهای فراوون به تنش پوشانیده بودند. طرف صحبت مرد مسن همین آدمک بود! 

من و مرد جوون بهم نگاه کردیم هر دو متعجب!! 

گفتم : بیچاره ! کسی رو برای درد دل پیدا نکرده لابد! 

مرد جوون لبخند تلخی زد و گفت : سلیقه خوبی هم داره . شانه ای بالا انداخت و به نظرم نگاهی هم به آسمون کرد. 

مرد مسن همچنان داشت با آدمک  حرف میزد در حالیکه کف دستش چسبیده بود به ویترین! 

 

دوستی نظر داده بود: وبلاگت همه اش شده درد دل ! اینجا میپرسم درد دل خودم یا دیگرون؟