گورستان!

امروز قبرستان بودم! 

صبح! 

از بین سنگها رد میشدم خیلیها جوون بودند : پدر بودند! مادر بودند! ناکام هم زیاد بود! 

زیر سنگهای سیاه آرام خوابیده بودند! 

نسیم خنکی میوزید! 

آرامش گورستان رو ضجه زنها گاه گاه میشکست! 

مردهای چاق و قد کوتاه که دست بچه های کوچکشون رو میکشیدند و در همون حال با موبایل مشغول بیزنس بودند!  

زنهای چادری! 

مردهایی که آمپلی فایرهای کوچکی به صورت کیف به شونه هاشون آویزون بود و هر پیراهن سیاهی که رد میشد کارت ویزیت میدادند!  

در گوشه کنار مردها حلقه زده بودند و یک آمپلیفایر به دوش براشون روضه میخوند زنها هم اون گوشه ضجه میزدند روی یک فرش کنار سفره ای پر از سینیهای سلفون کشیده میوه که با روبانهای مشکی تزیین شده بود! 

همه همینطور بودند! 

روضه خوانها کاغذی دستشان بود که اسم مرده و اطرافیانش رو توی اون مینوشتند و بلافاصله بعد از معرفی متوفی میرفتند صحرای کربلا یا توی کوچه های مدینه ! 

آخر سر به صف تعظیمی میکردند اینور و اونور! 

و سلفونهای میوه ها برداشته میشد! 

یک ظرف کریستال پر از گیلاسهای درشت بی دم و براق جلوم گرفته شد به رسم تعارف: ناگهان دستی درشت و کثیف با ناخنهای بلند و تیره توی کادر نقطه نظرم پیداش شد و گیلاسها رو چنگ زد گویی غنیمت جنگیه! نگاه کردم یکی از روضه خوانها بود! دست دیگرش پر از زردآلو بود برای اینکه نریزند از دستش بیرون همونجوری روی هوا داشت میخوردشون! 

دخترها با آرایشهای تیره تر و انواع مدلهای مانتو و روشهای نوین بستن شال بین قبرها راه میرفتند انگار تالار جشنه! 

یک پیر مرد داد زد و سرش رو روی سنگی قرار داد و بعد بوسیدش! 

اونطرف یک پیر مرد و پیرزن روی صندلیهای تاشو برزنتی نشسته بودند پیرمرد قرآن میخواند و پیر زن تازه آبپاشی جارو قبرشون رو تموم کرده بود! 

زندگی به سبک زشتی درست مثل بقیه جاها اونجا ادامه داشت: تکراری ! حقیر! 

نمیدونم چرا زنده ها آرامش مرده ها رو بهم میزنند؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ب.ظ

موافقم ما زنده ها ارامش مردگان رو گرفتیم نمیدونم چرا؟ این مطلب شما منو حسابی تو فکر برد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد