من عقابی بودم که نگاه یک مار
سخت آزارم داد
بال بگشودم و سمتش رفتم
از زمینش کندم
به هوا آوردم
آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد
در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه به روزم آورد
عشق، جادویم کرد
زهر خود بر من ریخت
از نوک قله زمین افتادم
تازه آمد یادم، که عقابی بودم
به طعمه خود عشق ورزیدن
عاشقانه زندگی کردن
و بخاطر عشق از بلندا به فرود رسیدن
فقط از یک
عقاب بر می آید
مطلبت خیلی باحالن
ممنون