امان از بعضی ملودی ها!


گاهی یک مِلودی توی گوشَت زنگِ خاصی دارد!

رنگِ خاطره دارد !

بعد از مدتها که میشنوی اش یقه ات را میگیرد و مینشاندت تا برگردی به گذشته های معصومیت !

به خلسه ای خوش فرو میبردت !

انگار توی صندوقخانه مادر بزرگ روبه روی آن کمد چوبیِ قدیمی نشسته ای و زُل زده ای به نقشهایِ چوبِ لاک الکل زده شده که زیرِ آن لایه صمغ میدرخشند !

بویِ اصیلِ چوبِ درختِ "نمیدانم چه" !

تو که از بازیِ بچه ها توی حیاطِ آجرفرش دمی گریخته ای تا ناخنکی به قدحِ رُبِ روی طاقچه صندوقخانه بزنی رُبی که از سرخی به سیاهی زده و شور است و دانه دانه !

از لبه طاقچه که پایین می پَری بچه گربه را میبینی که خودش را کِش و قوس میدهد روی قالیچه نخ نما ! مینشینی تا کمی نوازشش کنی !

بچه ها که صدایت میزنند به خودت می آیی , بچه گربه روی پایَت خوابش بُرده و تو هنوز به نقشهایِ چوب خیره ای !

بعضی ملودی ها عجیبند ! مالِ این دنیا نیستند !

کاری میکنند عمری به خاطره هایت بیَندیشی ! به نورِ خوشرنگی که از لایِ شیشه هایِ غبار گرفته نور گیر خودش را به اتاق رسانده و پُرزهایی که توی هوا میرقصند ! تارِ تَنیده شده گوشه طاق و عنکبوتِ چاقی که صبورانه آن وسط انتظار میکشد !

صدایِ شُرشُر شیرِ آبِ حوضِ کوچکِ حیاط ...

بعضی ملودی ها کلیدِ صندوقچه خاطراتند!

  

من مانده ام خموش ؟

هرگز گـمان مَـبر، زِ خیالِ تو غافـلم


گر مانده‌ام خَموش، خدا داند و دلم


نمیشناسم شاعرش را

حیف