کور مادرزادِ نابغه!

روزی رضاشاه و هیات همراه با خودروِ جیپ در حال رفتن به سوی جنوب ایران بوده که هنگام گذشتن از یزد گروه زیادی از مردم رو میبینند که جایی جمع شدند . رضا شاه می پرسد که چه خبر شده..؟؟ در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد دعایی خوانده و کور مادرزاد را شفا داده است. رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه فردی دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند.

 رضا شاه رو به شفا یافته رو می کنه و میگه: تو به راستی کور بودی…؟؟ یارو میگه: بله اعلا حضرت.. رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخوند بینایی خودت را بدست آوردی..؟

 یارو میگه : بله اعلاحضرت رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟ یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست...سبز رنگ هست.. بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و هر دو رو سیاه وکبودشون میکنه و میگه کثافت بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینا شدی… بگو ببینم فرق " سبز " و " قرمز " رو از کجا میدونی؟!…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد