برکه و سیلاب!

آبگیر آنقدر بزرگ نبود که بتوان دریاچه اش نامید اما برکه بزرگی بود ,خفته در کوهپایه کوهسارانی سر بفلک کشیده . برکه ,آبی داشت به زلالی اشک چشم و نگینهای رنگارنگی که در دل او میدیدی ماهیان بازیگوشی بودند همیشه در تقلا , ولی برکه همیشه آرام بود و صاف! آبی آسمان چنان در آیینه برکه منعکس میشد که اگر گهگاهی نشستن مرغابیان بر چهره برکه خطی نمی انداخت تو گفتی تکه ای از آسمان اینجا در دامان کوه جا خوش کرده است! همدم صبح و عصر و شام برکه بیدهای مجنونی بودند که زلف بلندشان با هر نسیمی پریشان میشد و کرانه های برکه را با ملایمت قلقلک میدادند روزها برکه با بیدها سخن میگفت و شبانگاهان گاه گاه همسخن ماهتاب میشد . ماه هم با دیدن رخسارخود در چهره صاف برکه خشنود بود و دلش هوای ترانه سرایی میکرد!

یک عصر بهاری پرتوی رو به سرخی نهاده خورشید , رنگی از آتش بر رخ برکه زده بود و بیدهای مجنون شنای دست جمعی مرغان آبی را به تماشا نشسته بودند که ناگهان آسمان تیره و تیره تر شد نسیم ملایم جای خود را به بادی شدید داد تندبادی که زلف پریشان بیدهای مجنون را هر چه توانست پریشانتر کرد! ابرهای سیاه آسمان را پر کردند ودنیا تیره و تار شد! مرغابیان پریدند و پنهان شدند ! دل برکه به شور افتاد ! آبهای همیشه آرام برکه موج میزدند صدای رعد در کوهپایه ها پیچید ,  روی کوهها رگبار بهاری آغاز شده بود و بوی باران همه جا را پر کرد! هوا تاریک بود اما هر لحظه روشنایی برق آسمان همه جا را از روز روشنتر میکرد!

بیدهای مجنون از تند باد هراس داشتند! واهمه شکستن شاخه های ترد آویخته شان!

برکه گفت : شاخه هاتان نرمند و نرمی و انعطاف شکستنی نیست ! شاید برگی از شاخه هایتان جدا کند این تند باد اما ترس از شکستن نداشته باشید که به زودی طوفان خوابیده و نسیم جایش را خواهد گرفت! ابرها کنار میروند و باز مهتاب را خواهیم دید !

بید مجنون گفت : آری ای برکه این همه را میدانم  ولی چه توان کرد که پیوسته از بیم جان دلهره به دلم راه می یابد! تویی که همیشه آرامی اینک پر تلاطمی و خشمگین به نظر میرسی!

برکه خندید: نه ای درخت زیبا من خشمگین نیستم آنچه میبینی آثار گردش روزگار است!

کم کم تند باد فرو نشست ! تلاطم برکه کاسته شد و گیسوان بیدهای مجنون همچون ساعتی پیش بر کرانه های برکه آویختند ! که صدایی از سمت کوهسار به گوش رسید بید مجنون رو به کوهسار کرد و به برکه گفت: سیلابی بهاری از کوه  سرازیر شده است لحظاتی دیگر در آغوش تو خواهد خفت برکه !

برکه لبخندی زد! باز رودی خروشان پر از گل ولای ,عصبانی ,عاصی خود را به دل او میزد , تیره و تارش میساخت , لبریزش میکرد و...

سیلاب از دور نمایان شد و غرش کنان خود را به سینه برکه کوبید و گفت:آه  اگر چه دیر زمانی نیست که زاده شده ام اما سنگهای سخت کوهستان پیکر لطیفم را خلیده اند و خاک خیس گل آلوده ام کرده خسته ام ای برکه!

برکه گفت :  ای جویبار جوان دمی بیاسای که تا دریا راهی طولانی در پیش داری!

سیلاب گفت : دریا؟ مرا چکار با دریا! آرامش سینه تو مرا کافیست!

برکه خندید: قانون طبیعت است وقتی مرا لبریز کنی خود راه دریا را خواهی جست !

سیلاب همچنان که در دل برکه به دور خویش میپیچید گفت : نه ای برکه مهمان نواز باش که من جایگاه خود را یافته ام!

برکه چیزی نگفت.

سحرگاه وقتی اولین بید مجنون چشم گشود برکه را گل آلود دید. مرغابیان که در آبهای تیره برکه ماهیی نمیدیدند تا طعمه کنند رفته بودند . رنگی از آسمان در آب برکه به چشم نمیخورد . سینه برکه صاف نبود . جویبار جوان برکه را لبریز کرده و به سوی دریا روان شده بود .

بید مجنون اخم کرد و گفت : دیدی ای برکه سیلاب آمد و تیره و تارت کرد و رفت ؟!

برکه خسته بود اما لبخندی زد: آری دوست دیرینه من! آمد و رفت اما وقتی میرفت خوشحال و زلال بود ! ماهیان رنگارنگ مرا هم با خود به دریا برد ! رفت تا با دیگر جویبارها رودی شوند.

بید مجنون دوباره گفت : ولی تو پر شدی از تیرگی ! دیگر عکس زیبای آسمان در تو پیدا نیست!

برکه باز لبخند زد: ای بید مجنون حوصله کن تو سالهاست رفیق و همنشین منی!تیرگی هست اما فرو خواهد نشست سینه من آنقدر فراخ است که جا برای بیش از اینها را داشته باشد به زودی رنگ آسمان و رخ مهتاب دوباره در چهره ام نمایان خواهند شد! صبر داشته باش! 

مشاوره!

 

مرد جوان بود اما قوز کرده! با خجالت از لای در به داخل اتاق خزید کتی کهنه و پر از خاک به تن داشت و دستان ترک خورده اش کیسه ای را میفشردند.

مرد آهسته در حالی که سعی میکرد لفظ قلم حرف بزند کنار میز آمد : خانم دکتر میدونین بچه اولمون بود ... خب زنم هم جوونه بچه که بزرگ نکرده بوده تا حالا...  دو ماهه بود ... زنم بچه رو پیچونده بوده لای پتو ... بچه ... به اینجا که رسید بغضش را به زور فرو داد.

دکتر از او خواست بنشیند اما او با حرکت سر دعوتش را رد کرد : بچه  نفسش میگیره و خفه میشه خانم دکتر! مرد جمله اش را زود تمام کرد و رفت سر بقیه ماجرا : خانم دکتر حالا مدتیه همش گریه میکنه خودش رو مقصر میدونه! خورد و خوراک نداره میگه بچه ام رو کشتم! آوردیمش خدمت شما که یک حرفی باهاش بزنین دارویی چیزی اگه لازم داره بنویسین . دست شما درد نکنه . خانم دکتر بهش بگین که ما میدونیم تقصیر نداشته . از شما بشنفه بیشتر قبول میکنه.

دکتر از روی صندلی برخواست : بله حتما حتما ! بیاریدش توی اتاق!

مرد لبخندی زد از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد زن لاغر و زرد چهره ای با چادر مشکی داخل اتاق شد مرد جوان با لبخند به دکتر اشاره کرد ,بیرون اتاق ایستاد و در را بست.

زن زمین را نگاه میکرد آرام جلو آمد و روی صندلی نشست . نشستن که نه روی صندلی افتاد و دو دستی صورتش را پوشاند.

دکتر نشست و بعد از دقیقه ای به زن گفت : عزیزم شوهرت یک چیزهایی به من گفت اما خودت هر چی دلت میخواد بگو!

زن بدون اینکه دستانش را پایین بیاورد گفت : بچه رو کشتم خانم دکتر خودم کشتمش بچه رو . و هق هق گریه اش توی اتاق پیچید.

دکتر آرام و شمرده گفت : خب عزیزم چطور کشتیش؟! یادت میاد؟!

گریه زن قطع شد دستانش را پایین آورد به نقطه نا معلومی خیره شد و گفت : بالش رو گذاشتم روش خانم دکتر اونقدر نگه داشتم که دیگه تکون نخورد!

دکتر تعجبش را نشان نداد پرسید: چرا؟!

زن گفت : خانم دکتر بچه شوهرم نبود ! بچه فاسقم بود حرومزاده بود... و دوباره زیر گریه زد.

دکتر چیزی نگفت صبر کرد تا زن گریه هایش را تمام کند .

بعد از دقایقی زن دستانش را که دوباره روی صورتش گذاشته بود بالا برد روی پیشانی لغزاند تا به لابلای موهایش ! به زمین خیره شد و گفت : نادونی کردم خانم دکتر شوهرم تا شب سر کاره بنایی! عملگی ! شیطون گولم زد با جوون کفتر باز همسایمون رفت و آمد کردم !

شیطون گولم زد خانم دکتر

دکتر گفت : خب کار تو اشتباه بوده اما بچه چه گناهی داشت؟! مطمئنی که مال شوهرت نبوده؟!

زن اینبار توی چشمان دکتر خیره شد: اولش شکل شوهرم بود ولی کم کم شبیه اون جوونه داشت میشد هر روز شبیه تر میشد!

ترسیدم بقیه هم بفهمند ... بچه رو کشتم !!

دوباره گریه اش شروع شد.

توی سالن انتظار شوهر لبه صندلی نشسته بود و دستانش را روی زانو ها قرار داده بود و با منشی دکتر صحبت میکرد.

بعله خانم ! مادرش اینا روستامون هستن دختر جوون از صبح زود تا آخر شب توی یک اتاق اجاره ای دور خودش دور میزنه طفلک تجربه ای هم نداره بچه که تا بحال بزرگ نکرده بوده پیش میاد دیگه !این مدت که بچه تلف شده این طفلک هم داره خودش رو تلف میکنه!

خانم منشی سری تکان داد و گفت : حالا خانم دکتر باهاش صحبت میکنن به زودی خوب میشه!

مرد لبخندی زد نفس عمبقی کشید : انشاالله!

 

تا تو عاشقانه بودی!

تا تو عاشقانه بودی,شبِ من سحر نمیخواست
به ستاره دل نمیبست,از تو بیشتر نمیخواست
تا تو عاشقانه بودی,شاعرانه بود بودن
قهر بود غصه با تو,دور بود گریه از من
تا تو عاشقانه بودی,واژه باغی از ترانه
قصه قصه ی یه رنگی,شعر شعرِ عاشقانه
من به دنبالِ تو بودم,تو به فکرِ هم زبونی
من تمومِ بی قراری,تو تمومِ مهربونی
تو به اشک اجازه دادی,توی چشمِ من بشینه
تا غرورمو شکستم,گفتی عاشقی همینه
گفتی اما دل ندادی,گفتی اما دل نبستی
گفتی عاشقت نبودم,ساده بودی که شکستی
ساده بودم مثل آینه,تا تو عاشقانه بودی
فقط از تو مینوشتم,تا تو شاعرانه بودی 

حج!

توی یک روستا  پیر مرد از حج برگشته که دیگه حاج آقا صداش میزدند  گوشه اتاق ایستاده بود, عرقچین خیلی سفیدی به سر ماشین شده اش گذاشته و کت و شلوار نو یی که پوشیده بود به تنش زار میزد! با خوشحالی تعریف میکرد: تا شورطه روش رو اونور کرد یک مشت از خاکها برداشتم گذاشتم توی جیبم! اگه میدید با کابل میزد!

 پیرمرد خندید: به ما یک چیزی به عربی میگفتند! از روحانیه کاروان پرسیدیم معنیش چی میشه؟ گفت یعنی کافر!هه هه به ما شیعه ها میگن کافر !

حاجی پیر راست میگفت عربستانیها به ما ایرانیها میگن کافر ! با باتوم و کابل پیرمرد و پیرزنمون رو کنار بقیع کتک میزنند تا خاک تو جیباشون قایم نکنند! تو مسجدهاشون ایرانیها جرات ندارند مهر زیر پیشونیاشون بذارن!

این آقایون سمت راست عکس ایل و تبار آل سعود هستند یعنی پادشاه عربستان سعودی ! کشور بیابانی که شهر مکه اونجاست و مسجدالحرام که خانه کعبه در اونجا واقع شده در آن شهر قرار داره!

سال 2008 یعنی همین 1387 خودمون یک میلیون و نهصدو سی و هفت هزار ایرانی برای انواع حج ( عمره و تمتع ) به عربستان سعودی مشرف شده اند! و بابت این تشرف چهار میلیارد و هشتصدوهفتاد و نه میلیون دلار حدود 5 میلیارد دلار پول بردن عربستان سعودی!

پنج میلیارد دلار میشود پنج هزار میلیارد تومان! 

اون بچه های سمت چپ عکس بچه های ایرانی هستند خوشحالن از اینکه یکی داره ازشون عکس میگیره ! با پاهای لخت باید گالن گالن آب بیارن! تو خاک و خل بدوند و بازی کنند! با بد بختی درس بخونن و معلم بی حوصله اشون یا سرباز معلمه یا از این قراردادی هاست که اونقدر بهشون حقوق میدن که فقط علاف نباشند و به تنها چیزی که نمیتونن فکر کنند درس دادن به بچه هاست! اصلا میشه امتحانشون کرد از معلم و بچه ها با هم سئوال کنیم پنج هزار میلیارد تومان چند تا صفر داره؟!

داشتم از حاجیهامون میگفتم ! سال 1387 بیشترین زائران عربستان ایرانیها بودند! مقام اول! و بنا به اظهار مقامات دیپلماتیک ایران بیشترین توهین در همان سال به حاجیهای ایرانی شده! مقام اول در مورد توهین واقع شدن! آخه بنا بر فتوای بعضی علمایشان ایرانیهای شیعه کافر محسوب میشوند!

جالب بود برایم! سالها پول به حساب میریزیم بابا ننه و بابا بزرگ ننه بزرگ پیرمون رو راهی میکنیم زیر لگدهای شورطه های عربستانی تا فحش بخورند و کابل و باتوم کلی هم پول بدهند یک مشت خاک و چند متر چادر سیاه تبرک با خودشون بیارند ! پولها رو هم شاهزاده های عرب توی قمار خونه های موناکو خرج کنند و به ریشمون بخندند!

بچه چرا وایسادی برو آب بیار که الان تموم میشه !

 

بگذره فقط برای اینکه بگذره!

امروز یازدهم مرداده و من چند روزه که مطلب جدیدی توی وبلاگم نگذاشتم!  روزهایی داره سپری میشه! هوا بشدت گرمه! روزها رو میگذرونم که بگذره!فقط بگذره!