خدا با من است

دوست دارم پیاده سفر کنم ؛ با دست خالی.از منظره جاده لذت ببرم و از صدای سکوت, صدای نفس خدا را کنار گوشم بشنوم , خدا را نیز همراه خودم ببرم تا زیباییهایی را که آفریده یکبار دیگر خودش هم ببیند, با هم گرسنه شویم و با هم به سرو صدای شکم من بخندیم, من به خدا تو بگویم او هم مرا تو خطاب کند؛ خودمانی تر شویم و من به پشت گرمی او از هیچ چیز نترسم , از بی پولی از سرما و گرما نترسم, خودم باشم یکدست لباس و یک جفت کفش. وقت زیاد خواهم داشت تا برای خدا از مخلوقاتش تعریف کنم و او هم گوش کند و سر تکان بدهد. برایش تعریف کنم از دروغهایی که به پایش بسته اند و می بندند , از خودش بپرسم چه کسی را خیلی دوست دارد؟! خدا زیاد لبخند میزند خدا همیشه خوشحال است.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

وقت نکرده بودم بخونمش... الان خوندم... اینم از اونائی بود که چشمامو سوزوند..... زیبا بود. خدا... خدا... خدا...

ممنون که خوندین ما راضی نیستسم چشاتون بسوزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد