دلم میخواست آنجا بودم!


دلم میخواست اینجا بودم !

ساعتها و ساعتها ,

به صدایِ سکوت جنگلِ پاییزی گوش بسپارم , آوازِ گاه گاهِ پرنده ای , تق تقِ دارکوبی ,

خش خش برگهای خشکیده و صدای افتادنِ برگی روی آسفالتِ خیس ,

همه را گوش کنم !

مِه را با عطرِ خاکِ نمناک و بوی پوسیدگیِ جنگل تنفس کنم ,

گاهی قدم بزنم ,

گاهی بایستم ,

بروم پایِ آن درخت , آن یکی , بنشینم , از لابه لایِ برگها جوانه هایِ ریز را ببینم که قبل از زمستان بیدار شده اند ,

لکه ای آفتابِ پاییزی پیدا کنم و بروم هر جا که پَهن شده بنشینم ,

اگر باران گرفت هم بنشینم آنقدر که خیسیِ لباسم را حس کنم ,

آنقدر خیسی که لباسم را کنارِ آتش دَر بیاورم , خشکش کنم و بوی دود بگیرد ,

موهایم وِز کند و پیچ و تاب بخورد ,

آنقدر بمانم که غروب شود ,

صدایِ زوزه هایِ دوردست جای تق تقِ دارکوبها را بگیرد ,

بادِ سردی بیاید , برگهای خشکیده را بچرخاند و ببرد ,

سایه ها طولانی و طولانی تر شود ,

سردم شود ,

آرام راه بیفتم , جایی گرم انتظارم را بکشد

بروم !