مداد پاک کن!

دخترک آهسته از جوی که آبِ صابونی ، سپید و کف آلود در آن روان بود گذشت و نگران گام بر درگاهِ  بقالیِ محقر گذاشت، یخ هایِ سیاه کوچه لغزنده بودند و کفشهای کهنه او صندلِ تابستانی . مردی با شتاب او را کنار زد و بسته ای "ناس" از پیرزن خواست .

دخترک همانطور که منتظر بود تا مرد ناسش را بخرد و برود، مداد پاک کنِ صورتی رنگی را جلوی بینی اش گرفت و بو کشید !

مرد همچنان شتاب داشت ،بهنگامِ رفتن تنه اش به دخترک خورد ، مداد پاک کن از دستِ دخترک رها شد ؛ قِل خورد و توی جوی افتاد .

مرد توجهی به "آهِ" دخترک نکرد و رفت .

پیرزنِ بقال از دخترک پرسید چه شده است و دخترک گفت که پاک کُنش توی جوی افتاده! چشمانِ دختر پر آب شده بود .

پیرزن نگاهش کرد.

دخترک اسکناسِ  پانصد تومانی را بالا آورد و از پیرزن پرسید که آیا تخم مرغ دارد ؟!

پیرزن  دو دانه تخمِ مرغ توی دستهای دخترک گذاشت ولی اینبار بجای  "آدامس" باقیمانده پولش را یک مداد پاک کنِ سفید به او داد !

دخترک به طرف خانه اشان به راه افتاد در حالیکه دیگر مداد پاک کنِ عطری نداشت!

چشمانش پر آب و گونه های سُرخش خیس بودند!


   

همتایِ ربودگیِ پس از مِیگُساری!

حالی داشت همتایِ ربودگیِ پس از مِیگُساری ، گویی  بالینش دامنِ مهربانِ فرشته ای بود، دستِ نوازشِ نسیم پیشانی اش را می نواخت  و او در خواب و بیداری بازیِ تارهایی از کاکُلش را می فهمید ، حالش خیلی خوب بود !

بوی خوشِ خاکِ باران خورده  و غرش رعد و آهنگِ رگبارِ بهاری را نیز در همان حالِ خوش دریافت!

نسیم جای خود را به بادی سرد داد و باد پرده حریر را به بازی گرفت . پرده در دستانِ باد چون تازیانه ای پیچ و تاب میخورد و به هر سو زبانه میکشید ، یک دَم  گیسوی مواجِ پرده بر دستگیره درِ کوچکِ چوبینِ پنجره گره خورد و آنهم تلنگری به تنگِ ماهیِ لبه طاقچه زد .

جرینگ .

برخاست و شتابان به سوی ماهی قرمزِ کوچک که رقصِ مرگ را روی کاشیِ کف اتاق آغاز کرده بود دوید و تند از دو دستی که کنار هم نهاد پیاله ای ساخت تا ماهیِ کوچک در آن پناه گیرد  هر چند هنوز ترسِ بی نفسی از نبودآب را داشت !

آب را چه کند؟!

بی لختی مکث پا بر طاقچه نهاد و دستان را که گویی برای دعا به سوی آسمان بلندشان کرده بود زیرِ شُرشُرِ باران گرفت ، پیاله اش زود پُر آب شد و ماهی آرام ! آستینهایش خیسِ خیس شدند و به آرنجهایش آویختند ! خوابش (یا همان حالَش ) پرید که پرید!

ماهی ،هر چند به قیمتِ ترسِ هم آغوشی با مرگ ، نفَسی آزادی را چشیده بود خود را به دیوارهای تُنگِ کوچکی که او با دستانش ساخته بود میزد .

 او نگاهی به پایین انداخت آنجا که جویِ آب به سوی جنگل جاری بود ، کف آلود ، پر شتاب و لبریز .دستها را از هم باز کرد تا ماهی به جوی رها شود ، دیده شد که بینِ امواجِ پر حباب غلتید و رفت !

خدا نگهدار ماهیِ کوچک ! بیاموز زیستن در رهایی را  که نرفتن از زندانِ تنگِ تُنگ ریشخندِ زندگی است !

پا که زمین گذاشت سوزشی یادآوری اش کرد شکستنِ تُنگِ ماهی اش را .


بنیوشد تپشِ قلبِ تو را !

یخِ این سرما را ,شاید گرمیِ بوسه تو باز کند, از لبِ من !

دلِ من بی تاب است ! بنیوشد تپشِ قلبِ تو را از نزدیک !


اهورای من!


خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
و لیکن من برای خود خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد اهورای مرا آری
خدای زیرک بی اعتنای دیگری دارم

بسی دیدم ظلمنا خوی مسکین ربنا گویان
من اما با اهورایم دعای دیگری دارم

زقانون عرب درمان مجو در یاب اشاراتم
نجات قوم خود را من شفای دیگری دارم .

اخوان ثالث